داستان «حالا بعداً...» نویسنده «وحید صدر فضلایی»

چاپ تاریخ انتشار:

داستان «حالا بعداً...» نویسنده «وحید صدر فضلایی»

 

جلسه شرکت بیش از حد معمول طول کشید. با این حساب باز هم علی به قرارش با همسر و دخترش دیر میرسید. چشمش به ساعت بود وحواسش هر جایی به جز جلسه.

پایش را به شدت تکان میداد واضطرابی نا معلوم سراسر وجودش را فرا گرفته بود.

-         اه...ول کن هم نیستن.بابا یه چند تا فواره و پمپ و دار و درخت که دیگه این همه جلسه نمیخواد.

مهندس مظفری که کنارش نشسته بودسرش را نزدیکتر بردودستش را گذاشت روی پای علی و وادار به سکون کرد و گفت: مهندس چند روز پیش ماجرای سرقت دریچه ی محافظ پمپُ گفتم بهت. هنوز همونجوریه. نمیخوای کاری بکنی؟ سهل انگاری ما عواقب بدی میتونه داشته باشه.

-         ول کن مظفری.من دیرم شده. بذار تمومش کنیم. حالابعدایه فکری میکنیم.

-         ولی مهندس، پمپ همیشه در حال چرخشه. خیلی خطرناکه. اونجا محل بازی بچه هاست. اگه خدای نکرده...

-         بابا با وجدان، وظیفه شناس، شما درست میفرمائید. چند روزه دریچه نداره، یه چند روز دیگه هم روش. به جائی بر نمیخوره. اصلا با مسئولیت خودم.

جلسه که تمام شد با لبخندی کتش را از روی دسته ی صندلی برداشت و کیف به دست راهی شد.

هنوز آسانسور به پارکینگ نرسیده بود که نور گوشی توجه اش را جلب کرد.

-         آقای مهندس همیشه مشغول من و دخترت رفتیم پارک محل.

با دیدن کلمه ی پارک دلشوره اش تشدید شد. ناخود آگاه یاد دریچه افتاد. هر چه تماس میگرفت همسرش جواب نمیداد.

کولر ماشین روشن بود، اما علی انگار که دوش گرفته باشد، همه ی لباسش به تنش چسبیده بود. صدای ضربان قلب خودش را میشنید. لرزش دست و پایش رانندگی را مشکل کرده بود. خودش هم دلیل دلشوره اش را نمیدانست. صدای گوشی از جا پراندش.

-         بد قول ...اگه اومدی، ما رفتیم طرف آبشار.

دهانش خشک شده بود.باز دریچه ی پمپ در نظرش مجسم شد. دلشوره حالا داشت به دل پیچه وآشفتگی تبدیل میشد. جای پارک نبود. جلوی دری که نوشته شده بود "لطفا پارک نکنید.ما مریض داریم." پارک کرد و به طرف پارک دوید. پارک خلوت تر از معمول بود. باز هم تماس گرفت.

پله های منتهی به آبشارانگار تمامی نداشتند. چند پله مانده به آخرازدحام جمعیت را دید. با دست مردم را کنار میزد و جلو میرفت.صدای زنی که نعره میکشید عجیب برایش آشنا بود.انگار هوایی برای تنفس نبود.روی زانوانش افتاد. خودش را به کنار حوضچه کشاند.سرخی خون، آبی آب را محو کرده بود.دمپائی کوچک صورتی رنگی روی آب هنوزچرخ میخورد. صدای مظفری در گوشش نجوا کرد: "اونجا محل بازی بچه هاست. خیلی خطرناکه. اگه خدای نکرده...

حالا بعداً...