زنگ موبایل که به صدا در آمد، انگشتی رویش زدم تا خاموش شد. دوباره که بیدار شدم یک ربع از زنگ موبایل گذشته بود. ازجا پریدم. شلوار، جوراب، مانتو، مقنعه، آبی به صورت زدن و راه افتادن. مترو خلوت بود. معلوم بود تازه قطار رفته. حالا کو تا بیاید. تا روی صندلی ایستگاه نشستم یاد خواب دیشب افتادم: «توی یک کوچهای باریک، قدم میزدم دو طرف کوچه مغازههایی بود که توجهم را به خود جلب میکرد.» مترو رسید. سوار شدم نشستم. صدای فروشندهها را شنیدم که اجناسشان را جار میزدند یاد مغازههای توی خوابم افتادم «توی آن کوچه چه کار میکردم؟ هی فکر کردم تا آدمهای توی خواب یادم بیاید. نیامد» مترو ایستاده بود. گوینده میگفت: مسافران گرامی ایستگاه پایانی میباشد...پیاده شدم. هاج و واج ماندم. اینجا کجاست؟ تابلو نشان میداد: پایانهی آزادی. باید زودتر پیاده میشدم. از سمت خروج بالا رفتم و مسیر را دور زدم. باز که نشستم تو مترو حواسم رفت پی خوابم «کوچهای بود که هرچه میرفتم به تهش نمیرسیدم مثل این مترو که هر چه میرفت ته نداشت.» یکدفعه از جا پریدم دیدم ای وای! باز از ایستگاه گذشتهام.دوباره که سوار شدم نرفتم بنشینم همان دم درایستادم همه ایستگاهها پیاده شدم تا اینکه رسیدم. ولی تازه راه نصف شده بود باید خط عوض میکردم تجربه قبلی را به کار گرفتم و همان دم در ایستادم. تکیه دادم به شیشه و دوباره رفتم توی «همان کوچهای که ته نداشت» و یکدفعه دیدم همه دارند پیاده میشوند منهم پیاده شدم. ایستگاه صادقیه بود. صادقیه کجا حسن آباد کجا؟ لعنت به این خواب که امروز حواسم را پرت کرده وگرنه هیچوقت از اینکارها نمیکردم. دوباره سوار شدم. تجربهی ایستادن هم جواب نداده بود. دیرم شده بود و تأخیر میخوردم. به خانمی که کنارم نشسته بود سپردم حسن آباد رسیدیم پیادهام کند. بعد با خیال راحت به خوابم فکر کردم «آن کوچه چرا ته نداشت؟ آن آدمها کی بودند و تو مغازهها چی بود؟ یادم نمیآمد. ولی یادم آمد بالاخره بعد از یک پیچ، آخرِ کوچه پیدا شد.» حسن آباد پیاده شدم. ساعت 9 بود. یک ساعت تأخیر به خاطر هیچ! راه افتادم سمت شرکت. همینطور که میرفتم خانمی جلویم را گرفت و پرسید کوچه سلیم زاده کجاست؟ کوچه شرکتمان بود دور و برم را نگاه کردم و نشانش دادم. به روی خودم نیاوردم که کوچه را رد کردهام او که رفت پشت سرش رفتم توی کوچه. کوچه شرکت خیلی طولانی بود خیلی حواسم را جمع کردم که از جلوی در رد نشوم و کلی به خودم فحش دادم که چرا امروز حواست پرت است؟ به شرکت که رسیدم در بسته بود! یکدفعه یادم افتاد. دیروز آقای مدیر گفته بود به خاطر تعمیرات و بنایی، تا چند روز شرکت تعطیل است. وقتی داشتم فکر میکردم چطوری برگردم، یاد آخر خوابم افتادم: «آخر کوچه بن بست بود راه در رو نداشت. کوچه را دور زدم.»■