مرا با خودتان ببرید
تقدیم به دو دایی شهیدم
خودش را از لای دست و پاهای کنار تریلی بیرون کشید. نگاهش می کنم . چشمانش پر از اشک بود . نگاهم را از صورت کوچک و سفیدش می گیرم و به سفیدی روی تابوت می دوزم .
با ماژیک سیاه نوشته بود :
: مرا با خودت ببر ...
سرم را می چرخانم ، پسرک توی چمبر جمعیت کنار تریلی گیر کرده بود .
هجوم و همهمه ی جمعیت او را بلعید ...
ناله ای امواج متلاطم را از کنار سیاهی چرخ های تریلی پس زد...
تنه می خورم . محکم می ایستم و سرک می کشم ، توی سرخی خون پسرک ، سفیدی چشمانش می خندید و سبزی پوسته ی آدامس هایش زیر دست و پای هجوم جمعیت له می شد .
جنگ War
۱
پسرک نگاه کرد،
مادرش را دید؛ رورووکش را انداخت ...
و دوید ...
مادر کودکش را بغل کرد و بوسید .
رورووک از چرخش ایستاد .
و افتاد ...
۲
مرد نگاه کرد:
نارنجک از دستش افتاد
" زن کودکش را بغل کرده و صورتش را به گونه ی پسرک چسبانده بود .
خون صورتشان را پر کرده بود ..."
نارنجک منفجر شد و خاک و خون همه جا را پر کرد...!
مادر
سرباز نگاهش را چرخاند ،
پیرزن نبود ؛
بلند شد ، ایستاد ، خاکِ لباسِ خاکی اش را تکاند ،
نگاه کرد ؛
پیرزن از حصار سیم خاردار گذشته بود ،
فریاد زد : مادر اینجا میدونِ مینِ ... نررووو.
پیرزن برگشت ،
صدای آرام اش لرزید : پسرم گفته بیایم اینجا ...
سرباز قدم برداشت ،
پیشانی گلی اش را با سر آستین پاک کرد : لا اله الا الله...
: مادر این مینها منفجر میشه ... تو رو خدا برگرد ...
پیرزن جلوتر رفت ،
باد و خاک توی چادر سیاه گل گلی اش پیچید .
سرباز نفس داغ و خس دارش را بیرون داد : مادر ما خودمون پیداش میکنیم ...
شر دُرُست نکُن ...
نفسش را تازه کرد : ای بابا .... اینجا میدونِ مینِ ...!
و زمزمه کرد : تو چطوری تا اونجا رفتی ؟!
کلاهش را از سر برداشت و انداخت ،
دنبال پیرزن رفت؛
پیرزن برگشت و نگاه کرد ،
نور خورشید از پشت سر ِ سرباز می تابید ،
دستش را سایبان چشمانش کرد .
صدای انفجار توی دشت پیچید و گرد و خاک همه جا را پر کرد؛
پیرزن افتاد ،
صدای سرباز نالید : سوختم ، خدااا
و خاموش شد.