سه داستانک از «مجید مهرابی»

چاپ تاریخ انتشار:

 

 

مرا با خودتان ببرید

                                 تقدیم به دو دایی شهیدم

خودش را از لای دست و پاهای کنار تریلی بیرون کشید. نگاهش می کنم . چشمانش پر از اشک بود . نگاهم را از صورت کوچک و سفیدش می گیرم و به سفیدی روی تابوت می دوزم .

با ماژیک سیاه نوشته بود :

                       : مرا با خودت ببر ...

سرم را می چرخانم ، پسرک توی چمبر جمعیت کنار تریلی گیر کرده بود .

هجوم و همهمه ی جمعیت او را بلعید ...

ناله ای امواج متلاطم را از کنار سیاهی چرخ های تریلی پس زد...

تنه می خورم . محکم می ایستم و سرک می کشم ، توی سرخی خون پسرک ، سفیدی چشمانش می خندید و سبزی پوسته ی آدامس هایش زیر دست و پای هجوم جمعیت له می شد .


 

جنگ     War  

۱

پسرک نگاه کرد،

               مادرش را دید؛ رورووکش را انداخت ...

                                              و دوید ...

                   مادر کودکش را بغل کرد و بوسید .

     رورووک از چرخش ایستاد .

                       و افتاد ...

۲

مرد نگاه کرد:

       نارنجک از دستش افتاد

       " زن کودکش را بغل کرده و صورتش را به گونه ی پسرک چسبانده بود .

                                   خون صورتشان را پر کرده بود ..."

نارنجک منفجر شد و خاک و خون همه جا را پر کرد...!


 

مادر

سرباز نگاهش را چرخاند ،

پیرزن نبود ؛

بلند شد ، ایستاد ، خاکِ لباسِ خاکی اش را تکاند ،

نگاه کرد ؛

پیرزن از حصار سیم خاردار گذشته بود ،

فریاد زد : مادر اینجا میدونِ مینِ ... نررووو.

پیرزن برگشت ،

صدای آرام اش لرزید : پسرم گفته بیایم اینجا ...

سرباز قدم برداشت ،

پیشانی گلی اش را با سر آستین پاک کرد : لا اله الا الله...

   : مادر این مینها منفجر میشه ... تو رو خدا برگرد ...

پیرزن جلوتر رفت ،

باد و خاک توی چادر سیاه گل گلی اش پیچید .

سرباز نفس داغ و خس دارش را بیرون داد : مادر ما خودمون پیداش میکنیم ...

   شر دُرُست نکُن ...

نفسش را تازه کرد : ای بابا .... اینجا میدونِ مینِ ...!

و زمزمه کرد : تو چطوری تا اونجا رفتی ؟!

کلاهش را از سر برداشت و انداخت ،

دنبال پیرزن رفت؛

پیرزن برگشت و نگاه کرد ،

نور خورشید از پشت سر ِ سرباز می تابید ،

دستش را سایبان چشمانش کرد .

صدای انفجار توی دشت پیچید و گرد و خاک همه جا را پر کرد؛

پیرزن افتاد ،

صدای سرباز نالید : سوختم ، خدااا

و خاموش شد.