زل زده بودم به پسرک شش هفت ساله ای که ایستاده بود مقابل ویترین مغازهی اسباب بازی فروشی. زن جوان و زیبایی چند قدمیاش بود و با لبخند نگاهش میکرد. چشمان درشت و درخشان و پوست روشنی داشت. موهای آراستهاش، زیباییاش را دو چندان کرده بود. بر خلاف او، پسرک اما صورت قابل توجه ای نداشت، فقط لپهای گل انداختهاش لحظهی اول به چشم میآمد. زن جوان قدمی به سمتش برداشت و با دست موهای مجعد و سیاهش را به هم ریخت، پسرک خندید. زن مقابلش زانو خم کرد و با زبان کودکانه با او شروع به صحبت کرد. جراتی به خود دادم و به سمتشان رفتم، نگاهم روی پسرک ثابت ماند، تر و تمیز بود و لباسهای شیکی به تن داشت. در جواب سوالات زن سرش را به آرامی به یک سمت کج میکرد. پلک زدم و اینبار به زن خیره شدم که همچنان لبخند به لب داشت. آب دهانم را قورت دادم و سعی کردم صدایم رسا باشد، رو به زن گفتم:
- خانوم...
زن سر چرخاند و نگاهمان در هم تلاقی کرد. یکباره سرا پا ایستاد. یک قدم دیگر به سمتش رفتم:
- میشه...
دستم را دراز کردم. زن یک لحظه به دستم نگاه کرد، با ابروهای در هم گره شده چرخید و به سرعت از کنار پسرک گذشت و رفت. حسرت زده به رفتنش خیره شدم. چشم از او گرفتم و یکباره نگاهم روی تصویر خودم در ویترین مغازهی اسباب بازی فروشی ثابت ماند. پسرک ژنده پوشی با یک بسته آدامس در دستش به تصویر خودش خیره شده بود.