ساکش را کشان کشان تا لب سکو آورد. به دختر و پسرش که پشت سرش در حال شیطنت بودند تذکری داد وبا رضایت نگاهی به همسرش که در کنارش ایستاده و سیگاری خاموش زیر سبیلهای پرپشتش گذاشته بود انداخت.
مرد جوانی در واگن قطار را باز کرد: «مادر بزارید کمکتون کنم.»
زن، برای پیدا کردن کوپهاش، پشت سر مرد جوان به راه افتاد. شوهرش، دختربچه که فرفره ای در دست داشت را بغل کرده و پسربچه هم پشت پدرش در کوپهها سرک میکشید. به کوپه هفت که رسیدند پسر جوان ساک را بالای صندلیها جا داد و خارج شد. زن کنار پنجره نشست و شوهرش در کنارش جا گرفت. بچهها هنوز سر صندلیها به توافق نرسیده بودند و دعوا میکردند. نگاهش به پنجره افتاد، صورت چروکیدهاش را توی شیشهٔ پنجره دید و آهی کشید.
مأمور قطار وارد شد. بلیتها را گرفت.
«مادر تنهایی کوپه دربست گرفتی؟»
با لبخندی رو به بچههایش جواب داد: «مثل هر سال همه با هم داریم میریم پابوس آقا».
مرد به صندلیهای خالی نگاهی کرد و خارج شد.