توی مغازه نشسته بود و به جعبههای خاکی رنگ نگاه میکرد. باید تابعداز ظهر همهشان را مرتب میکرد. پشتش به درب مغازه بود.
- سلام
رویش را برگرداند تاببیند صاحب صدا کیست. زنی جوان با بارانی شیری و کفشهای تخت قهوه ای روبرویش ایستاده بود.
- سلام خوش اومدین
- ببخشید اون کفش دورنگ پاشنه دار که تو ویترینه قیمتش چنده؟
- قابلتون رو نداره
- سلامت باشید
- صدو سی تومن البته چرمه.
رویش را برگرداند و مشغول شمارش جعبههای خاکی رنگ شد.
- بی زحمت شماره 38 رو بدین
از بین جعبههایی که مرتب شده بودند خیلی زود توانست کارموردنظر راپیدا کند.
- بفرمایین
پشت پیشخوان مغازه رفت. سعی داشت استکان چایش راپیدا کند. سر درد غریبی آزارش میداد. بالاخره موفق شد. برای خودش چای ریخت و رویش را بطرف زن چرخاند. اما هیچ کس درمغازه نبود. با عجله بیرون دوید به این امید که پشت ویترین زن را پیدا کند که مثلاً مشغول دیدن سایر کفشهاست. اما هیچ اثری از زن نبود. از دوستش که در مغا زه بغلی روسری می فروخت سؤال کرد اما اوهم کسی را ندیده بود. خسته وناامید به مغازه برگشت. روی زمین تکه کاغذی افتاده بود. نوشتههای آن را با صدای آهسته خواند:
من دزد نیستم فقط علاقه واعتقاد زیادی به حرف فالگیرها و رمالها دارم.
آخرین باری که پیش یکیشان رفتم گفت: اگر میخواهی مشکل نازاییات حل شود باید به چهار مغازه کفاشی سربزنی و از دوتایشان کفش بدزدی. سر دوماه باردار خواهی شد...
مرد جوان درحالی که به چهرهٔ معصوم و دوست داشتنی زن فکر میکرد، یاد خواهرش افتاد که برای بچه دار شدن دست به هر دارو درمانی زده بود.
با لبخند تلخ به طرف تلفن رفت. حرفهای زیادی باخواهرش داشت...