- به خدا این دفه دیگه میکشمت. سالهاست که می خوام بکشمت...
آره عزیزم. تا صبح میکشم و تموم میشی... تموم تموم!
...
همانطور به حرفهایش ادامه میداد و با دستپاچگی همهجا را زیر و رو میکرد. بدون چهارپایه کاری از پپیش نمیبرد. دور خودش و خانه میچرخید و گهگاه دخترک را بیدار میکرد و سراغ چهارپایه را میگرفت.
...
صبح بود و همچنان بد وبیرا ه به اجداد اجنه که چهارپایه او را برده بودند. دخترک، قلم مو را از او گرفت و در تابلوی ناتمام پدر؛ دو خورشید به رنگ مادر کشید.
عروسکش را برداشت و به پدر گفت: بابا جون یکی خورشید من باشه. یکی خورشیدتو. باشه؟؟؟