میگفت ستاره بهش زنگ زده باهم یاد قدیما کردن... میگفت ستاره شب عروسیش گریه میکرده...بهش گفته بودن اسماعیل همیشه خدا مسته، دست بزن داره...گویا دوتا چشم ورقلمبیده قرمز هم داشته از خون...ارزق شامی طور.
صادق یادش بود که ستاره همیشه میگفت بختم سیاست. به شوخی و خنده یا با گریه میگفت.
میگفت ستاره خوشگل بوده با پوست صاف و هیکل طناز...حالا نوه داره...نوههای اسماعیل...مثل خود اسماعیل...دردسر می تراشن...ستاره مجبور شده واسه خاطرشون چوب برداره بره تو کوچه بالا سرش بچرخونه که حرف پشت نوه هاش نباشه...ستاره پیر شده...به صادق گفته یادته عصرا که پخت نون تموم میشد پاهامونو از لبه تنور آویزون میکردیم خرده نونای خریچکی هنوز گرمو ازلبه تنور میکندیم خرچ خوروچ میخوردیم...یادته صادق؟
ستاره گریه میکرده از اسماعیلِتازه داماد میترسیده...میگفت بهش گفتم ستاره ببین کفشت چه قشنگه... بپوش. کفشت مال کفاشیه امتحانه. امروز روز امتحانته کفشتم امتحانه...ستاره برداشته توی کفشو دیده خونده امتحان بازم زار زده.
صادق بعد ازون ستاره رو خونه حاج آقا میدید...بیشتر وقتها تنها...انگار هیچ عجله ای نداشت...لَخت بود و یواش...اسماعیل نبود... درگیر دعواهای قبیله آیش بوده...بعد 12 سال هم خبرشو میارن...ششمین بچه ستاره به ماه نرسیده بود عمرش... مادرش تا وقتی زنده بود میزد روسینه اش میگفت مادرت بمیره که سرنوششتت مث خودش سیاه شد.
آگهی ترحیمشم صادق داد برا روزنامه. عکسشو بعد مدتها تو مجلس ختمش دیدم. خونه اش. پیشونیش بلند بود.