داستان «سیس» نویسنده «مسعود محمدزاده»

چاپ تاریخ انتشار:

داستان «سیس» نویسنده «مسعود محمدزاده»

 

چهل و هفت روزه که ازتولدم میگذره. تازه لک‌های مشکی رنگه روی بدن نقره‌ایم داره ظاهر میشه. کم کم احساس جوونی می‌کنم. قدرت باله هام بیشتر شده. این روزا بیشترتنهام وکمتر با خواهر، برادرام و دوستام می‌گردم. شاید چون دارم جوون میشم تنهایی رو ترجیح میدم. این روزا خیلی غذا هم نمی‌خورم. ما اینجا دغدغه زیادی واسه غذا نداریم. تو همه فصل سال لای خراش سنگ‌ها جلبک واسه خوردن هست. معمولاً کل روزمونو با افراد قبیله مشغول غذا خوردنیم. رئیس میگه باید همیشه حواستون جمع باشه، چون الان فصل کوچ درناهاست و همه جا کمین کردند. اونا چشماشون کاسه خونه و نوکشون مثل خنجر میمونه. دراز و بیریخت. با پرهای رنگ مرده. به محضی که هوا تاریک میشه میریم تو غارمون. غار. ما در دریاچه مالاوی نزدیک تانزانیا ست. هر شب کل قبیله جمع می شیم در غار بزرگ و گرم. بزرگ‌ترها مشغول صحبت می شند و کوچک‌ترها هم سر گرم بازیگوشی. همه صحبت و دغدغه بزرگ‌ترها یه چیزه: «رستگاری»

هر سه شنبه، شب از نیمه که میگذره، دریچه روشن رستگاری رو به ما گشوده میشه، طوری که حتی پلانکتون‌ها هم دیده میشن. انگار خورشید میاد رو سطح آب دریاچه، نزدیکه نزدیک، هر چی بهش نزدیک‌تر میشیم، بیشتر محو نورش‌میشیم و گرمای وجودش جذبمون میکنه. به محض اومدنش همه ما نا خودآگاه به سمتش میریم تا سطح آب. وقتی نزدیکش شدیم، پولک‌های نقره ایمون شروع میکنه به برق زدن. دورش می‌چرخیم و باله هامون به رقص در میان، اون دامن زیباشو پهن میکنه و هر کس که لیاقت رستگاری رو داشته باشه رو با خودش میبره به بهشت، ما اسمشوگذاشتیم «سیس». امشب هم نتونستم برم باهاش. سه شنبه بعد که سیس برگرده دوباره همه تلاشمو می‌کنم. مثل همه قبیله

ماهیگیر: امشب عالی بود، فقط واسه صید بیشتر باید نورافکن رو تقویت کنیم.