صدایش میآمد. لحظه ای تپش قلبش ساکت نمیشد.
زمان میرفت، از صدای پاهایش معلوم بود. قدم به قدم، تیک تاک، تیک تاک. اما افسوس این صداها فقط با من انس میگرفتند، نه با او. خزان هم میآمد، یا شاید آمده بود. هرگز بیرون را ندیده بودم، پنجره بی زبان را با پرده ای سیاه و غم آلود خفه کرده بود. اما بوی برگهایی که خشک شده بودند، یا میخشکیدند به مشامم میرسید. مدتها بود، سالها بود که بوی غریبی، صدای تازه ای را حس نکرده بودم. صداها هر سال تکرارمی شدند. هر روز هر ساعت هر دقیقه. اما امروز چه شد، یعنی او را چه شده بود فقط باید بگویم صدای تازه، صدای فریاد مردانهاش را شنیدم. بغض گلویش شکسته شده بود. یک مشت کاغذ و قلم را از آن صندوق پر از راز بیرون کشد
بوی کاغذ و مرکب چه بوی غریبی.
بارها و بارها مینوشت و پاره میکرد. تا بلاخره آرام گرفت. کاغذ نوشتهاش را تا کرد وکنار میز گذاشت. به خانه نگاه میکرد. ناگهان بلند شد و محکم بروی میز کوبید، از شدت ترس چشمهایم را بستم. از درون چشمهای بستهام سیاهی متروک، کم کم جایش را به سرخی روشن میداد. آرام چشمهایم را باز کردم. پرده ینجره ای که هرگز ندیده بودم، کنار زده شده بود. پنجره را باز کرد. فقط نفس میکشید. چه نفسهای عمیقی. خانهٔ تاریک هم مثل او نفس میکشید. خانه تشنه نور بود. همه چیزها پیدا بود، حتی گمشدهها.
نسیمی از گلوی پنجره به خانه سرازیر شد. همه کاغذهای پاره شده در هوا غوطه ور شدند. نامه روی میز هم تکانی خورد، نوشتهاش معلوم شد.
" انتظار سر آمد، نیمه گمشدهام را حالا یافتم؛ اگر امدی مرا در شهر آزاد گان پیدا کن "
وجودش را کنارم حس کردم. روبه رویم ایستاده بود. برای اولین بار لبخندش را دیدم. دستانش را مثل همیشه بالا آورد، اما این بار در عین ناباوری، درب قفسم را باز کرد و با نگاهش به من گفت: پرواز کن برو تو آزادی ...
دیدگاهها
از این بابت ک سوالات زیادی در ذهن ایجاد میکرد ومخاطب را برای دنبال کردن داستان بیشتر جذب میکرد
ممنون
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا