از روز اول هم معتقد بود تو محاكمهاش اشتباه شده، بهش تهمت زدن. ميگفت گيرم كه آخرين شمارهاي كه رو گوشي اون دختره افتاده شماره من بوده چه ربطي داره كه من اونو كشتم. حالا با هم يه حساب كتابي داشتيم اما من نكشتمش. اعترافم اگه كردم به زور شكنجهها بوده. سخته بخدا. با يه دست آويزونم كرده بودن و به پاهام با شلاق ميكوبيدن. مدام كابوس ميديد. بچههاي بند ديگه كمكم به فريادهاي نيمه شبش عادت كرده بودن. حكمش صادر شده بود اما زير بار نميرفت. مادرش وكيل گرفته بود اما عموي دختره كوتاه نمياومد. ميگفت قاضي رو خريدن. دوسال بود منتظر اين روز بود. اولش كه بهش گفتن جاخورد. خودشو انداخت بغل بچهها و گريه كرد. اما خيلي زود رفت تو خودش و شروع كرد به جمع و جور كردن وسائلش. كل دارايياش يه ساك كوچيك شد باقياش رو بخشيد به نگهبانا. بهداري بودم كه شنيدم آزاد شده. وقتي برگشتم رفته بود. ميگفتن مادرش تا لحظهي آخر به عموي دختره التماس ميكرده. رضايت نداده بود.
سيران باستاني