داستانک «عقده» نویسنده «بابک ابراهیم‌پور»

چاپ تاریخ انتشار:

با یه لگد تقریبا محکم از خواب پریدم. بابام گفت: ((پاشو لندهور. امروز ناهارو تو جنگل کوفت می کنی. یه روز رو با خانوادت باش الاغ!)) با چشم های نیمه باز گفتم: ((وای، چقدر عالی!)) بلند شدم، رفتم سر میز صبحانه. جای لگدش درد می کرد. مادرم گفت: ((بیشعور بیست و دو سال سنته هنوز یاد نگرفتی صبحا که بلند میشی دست و صورتتو بشوری. معلوم نیس دو روز دیگه با کدوم سلیطه ای می خوای زندگی کنی که تحملت کنه!)) با نق زدن رفتم دو چیکه آب به صورتم زدم و برگشتم سر میز. مثل همیشه لقمه ها آماده ی خوردن بودند. اولین لقمه رو که برداشتم بابام اومد سرم داد زد: ((آخه الاغ، یه نگاه به ساعت بنداز. دیر شده! کمک کن وسایلو جمع کنیم. رفتیم جنگل هرچقدر خواستی بلمبون.)) برای چند ثانیه تو چشم هاش زل زدم و بعد از سر میز بلند شدم. به کمک مادرم وسایلو تو صندوق عقب ماشین بار زدیم. مادرم همش قُر می زد، همش چسناله و شکایت می کرد. نمی دونم به چی یا کی...

 

حالا ما تو جاده های خاکی بودیم و به دلِ جنگل می رفتیم. پدرم حین رانندگی همش از مزخرفاتی مثل گرونی آب و برق و تورم و توافق هسته ای حرف می زد. ذره ای تردید ندارم که بابام چیزی از سیاست نمیدونه. فقط حرف می زنه. زر مفت! از همون آدماییه که فکر میکنه همه چی میدونه و باید درباره ی همه چیز اظهار نظر کنه. همیشه باعث خجالت من بوده. تو هر جمعی می شینه شروع میکنه به سخنوری و چنان قیافه ای میگیره که انگار علامه ی دهرِ. ولی حواسش نیست اطرافیانش موقع سخنوریش چه لبخند مضحکی رو لباشونه.

بالاخره یه جا ماشین رو نگه داشت و پیاده شدیم. یه جای تقریبا مسطح. دقیقا کنار یه درخت افرا که برگ هاش زرد شده بود. وسایل رو از ماشین بیرون آوردیم و زیر پامون گلیم انداختیم. یه بلبل داشت چهچه می زد. صداش روح آدم رو صیقل می داد. انگار ورود ما رو تبریک میگفت. مادرم رو گلیم دراز کشید. بابام هم رفت روی گلیم و سرش رو روی پای مادرم گذاشت. مادرم سر طاس بابام رو نوازش می کرد. مردک خر کیف شده بود و می خندید. انگار من براشون مثل یک حشره ی مزاحم بودم. بابام گفت: ((اوی کره خر. اون تبر رو بگیر. برو یکم چوب بیار. ناهار کباب داریم. زغال می خوایم.)) تو دلم یه فحش تپل بهش دادم. تبر رو گرفتم و به سمت یه درخت نیمه خشک رفتم. اون درخت حدودا چند متری پشت سرشون بود. چند قدم که رفتم نمی دونم چرا و به چه دلیلی برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم. تف... تازه چند قدم برنداشته بودم که... شروع کرده بودند! چقدر هم با ولع! حالم بهم خورد. یکدفعه احساس کردم رگ های دستم می خوان منفجر شن و قلبم سوراخ شه. اسید معده‌م ترشح کرد. می خواستم فریاد بزنم. برگشتم. آروم و بیصدا. نزدیکشون رسیدم. تو حال خودشون بودند و منو نمی دیدند. تبر رو بالا بردم و صاف تو شکم اون مرتیکه فرو کردم. خونش پاشیده شد رو سر و صورت مادرم. بابام در جا تموم کرد. مادرم یه جیغ بنفش کوتاه کشید و بعد دیگه لال شد، هیچی نگفت. برگشت و وحشت زده بهم زل زد. سوار ماشین شدم. به سمت جاده خاکی دور زدم و پامو تا آخر رو گاز فشار دادم. از خوشحالی قهقهه می زدم. فریاد کشیدم: ((آره من بردم. بالاخره شکستش دادم. من بردم!)) همینجور می رفتم که به یه پیچ رسیدم. هرچقدر که پیچ نزدیک تر می شد من محکمتر و مصمم تر پدال رو فشار می دادم. رسیدم به پیچ، ولی فرمون رو نچرخوندم. پیچ پیچید، من نپیچیدم! همینجور صاف رفتم تو پرتگاه و بعد ماشین پرواز کرد. یوهوو. چه بادی می خورد تو صورتم. چه پرواز هیجان انگیزی. ماشین فرود اومد. بدنش داغون شد. همینجور تو سراشیبی می رفت و با شدت به اینور و اونور می خورد. شیشه خونی شد. سرم درد میکرد. یک شاخه ی تنومندِ درخت شیشه ی جلو رو شکست و درون معده ام فرو رفت. ماشین واستاد. جگرم رو می دیدم که از دهنم بیرون میاد. سر جام خشک شدم؛ بدنم بی حس شد.

***

چند روز بعد پلیس روسریِ خونی مادر را همان اطراف پیدا کرد.