بوی بد زندگی
چراغ را روشن کرد. دیوارها از سه طرف، پوسته شده بود و بوی نم میداد. نور زرد و کم سویِ چراغ، حالش را بیشتر آمادهی عق زدن میکرد.
در را بست و قفل کرد. دامنش را بالا زد و گرفت زیر بغلهایش. روی دو پا نشست. بیشترین وزن کل عمرش را داشت.کسی در را میکوبید: ((زود باش دیگه خالی کن این سگ صاحابو...))
چیز شوری از انحنای لبهایش گذشت و وارد دهانش شد مزهی اشک میداد وعرق. دندانهایش را به هم میفشرد. حس میکرد تا کمر در لثههایش فرو رفتهاند. ویار بوی عرق داشت آن هم بوی عرق خودش. زانوهایش را از زیر بغلش در آورد و دم عمیق کشید. یاد سیگار کشیدنهای پنهانیاش افتاد.
ماهیچههای شکم و مثانه و باسناش را به ترتیب منقبض میکرد. طوری نشسته بود که از رحم که بیرون افتاد، سُر بخورد توی سوراخ سنگ توالت.
داستانك دوم
دستهای آلوده
شیر را با انگشتان ظریفش باز کرد. سرش را زیر آب گرفت. نفسش را حبس کرده بود. موهای پریشانش به هم میچسبیدند و روی سرش آرام میگرفتند. مثل این بود که رام میشوند. صدای شُر شُر آب توی سرش میپیچید.
دیو سیاه دغدغههایش کوچک و کوچکتر میشد. همراه با قطرات آب سرازیر از سر و صورتش، تشویش در کاسهی روشویی سقوط میکرد.
جایی خوانده بود شستن دستها سبب آرامش روانی میشود. حتی برای افراد جنایتکار.
.
دیدگاهها
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا