داستان کوتاه «بانوی آبی‌پوش با رژ‌لب زرشکی» نویسنده «بیتا عامری»

چاپ تاریخ انتشار:

داستان کوتاه «بانوی آبی‌پوش با رژ‌لب زرشکی» نویسنده «بیتا عامری»

تصمیم به تغییر گرفته بود. البته خیلی وقت بود این تصمیم را داشت. مثل طوفانی بود که هرچند وقت یکبار درونش را به تلاطم وا می‌داشت اما آنقدر سرش شلوغ بود که بعد یک مدت فراموشی به سراغش میامد و بی‌خیال می‌شد. توی یک کافه نشسته بود و مثل اکثر اوقات تنها بود. نوشیدنی بدمزه‌ای را سفارش داده بود و به زور مشغول خوردنش بود.البته موقع سفارش دادنش تصور خیلی بهتری داشت به ویژه که گارسون کافه کلی ازآن تعریف کرده بود ولی با خوردن اولین جرعه فهمید که چه کلاه گشادی سرش رفته. اما برای او مهم نبود. صدای جمعی از دختران و پسرانی که در کنارش نشسته بودن و با هم مشغول گفت و گو و خنده‌بودن مثل پتک تو سرش می‌خورد. سه تا پسر بودند و دو تا دختر توجهش به دختری جلب شد.

 

 

دخترک نیم‌رخ قشنگی داشت و بخش اعظمی از موهای پرپشت و مشکی‌اش را از شالش بیرون انداخته بود.شال و شلوار سفیدرنگی پوشیده بود که با مانتوی آبی آسمانی‌اش ترکیب قشنگی داشت.رژ لب زرشکی قشنگی زده بود و با ژست قشنگی مشغول خوردن بستنی بود. با خودش فکر کرد اگه قرار بود خودش با رژ لب زرشکی بستنی بخورد. احتمالاً با اولین قاشقی که به دهانش می‌گذاشت نصف رژ لبش پاک می‌شد. چند بار هم سعی کرده بود موهایش را در زیر روسری باز بگذارد.ولی هر دفعه قبل از آن‌که از خانه بیرون برود موهایش را می‌بست و با خود می‌گفت دفعه بعد. نگاهی به خودش کرد.مانتوی طوسی گشادی پوشیده بود. از خودش بدش آمد،چرا هیچ‌وقت به ظاهرش اهمیت نمی‌داد؟

چقدر دلش می‌خواست جای دخترک آبی‌پوشی باشد که با لوندی از اطرافیانش دلبری می‌کرد. با خودش گفت بی‌خیال. جرعه‌ی دیگری از نوشیدنی بد مزه‌اش را خورد و شروع کرد به خواندن کتاب "سوکورو تازاکی بی‌رنگ و سال‌های زیارتش" شخصیت کتاب هم مثل خودش بی‌حوصله بود.امیدوار بود حداقل شخصیت کتابش عاقبت بخیر شود. بوی تندی بینیش را سوزاند. اه لعنتی حالا باید بوی سیگار را هم تحمل می‌کرد!

دود سیگار نگاهش را با خود کشاند. حجمی از دود همچون ماری در اطراف دخترک آبی پوشش چمبره زده بود. آبی دخترک و زرشکی لب‌هایش برای او کمرنگ شد. پول نوشیدنی را روی میز گذاشت و از کافه بیرون زد.