داستانک «آخرین نگاه» نویسنده «محمدرضا غلامی»

چاپ تاریخ انتشار:

داستانک «آخرین نگاه» نویسنده «محمدرضا غلامی»

دستش را گرفت به زانوهای دردناکش و خود را به‌زحمت روی صندلی جابجا کرد. خس‌خس نفس‌هایش با ناله‌ی صندلی چوبی به هم آمیخت. از صبح همچنان روی صندلی چوبی قدیمی‌اش رو به پنجره نشسته بود و زل زده بود به آسمان آبی غبارآلود. گاهی چشمانش از پنجرهروی در و دیوار رنگ‌پریده اتاق لیز می‌خورد و از روی صندوقچه گوشه اتاق می‌گذشت و در قاب عکس روی طاقچه که کنار یک آینه و شمعدان قدیمی نقره‌ای قرار داشت متوقف می‌شد.

چشمان حاجی مثل همان دقایق آخری که نفس‌هایش به شماره افتاد و دیگر پلک نزد، از داخل قاب عکس خیره به در مانده بود.

امروز دلش خیلی برای حاجی تنگ‌شده بود. باز چشمانش به در نیمه‌باز اتاق افتاد. طاقت نگاه کردن به در را نداشت 32 سال همچنان چشمش به در بود و هر روز با هر بار، باز شدن در قلب او و حاجی تندتر زده بود. حالا که حاجی رفته بود، دیگر دوست نداشت به در نگاه کند، انگار تمام تقصیرات به گردن این درب چوبی رنگ‌پریده بود. رویش را به سمت پنجره چرخاند و باز به آسمان غبارآلود چشم دوخت.

یک‌لحظه به نظرش رسید که پسرش با همان چفیه‌ای که در آخرین خداحافظی دور گردنش بود، از قاب پنجره گذشت. چشمانش را بست و دوباره باز کرد غیر از آسمان غبارآلود چیز دیگری پیدا نبود. عرق سردی از پیشانی‌اش سرازیر شد. کل تنش به‌یک‌باره عرق کرد نفس‌هایش به شماره افتاد. هوا را به‌شدت بلعید؛ و انگشتان بادکرده پاهایش را روی فرش کهنه و قدیمی فشار داد نگاهش به سمت درب چرخید. نفس درون سینه‌اش را با صدای آهی به بیرون فرستاد... چشمانش در قاب در چوبی متوقف شد و دیگر پلک نزد.

لنگه‌های در به آهستگی باز شدند، پسرش با همان لبخندی که در آخرین خداحافظی به لب داشت قدم روی گل‌های فرش اتاق گذاشت، فضای اتاق به‌یک‌باره روشن شد و پیرزن به‌شتاب از روی صندلی بلند شد، کمی مکث کرد و سپس آغوشش را باز کرد و پسرش را در بغل فشرد.

دیگر پاهایش درد نمی‌کرد. سینه‌اش خس‌خس نمی‌کرد و پسرش همچنان لبخند می‌زد

حاجی هم بیرون در منتظرشان بود.