راه رفتن در آبی که از جزر باقی مانده بود سوزش کف پایش را بیشتر میکرد. آب شور و کفآلود و شنهای خیس نمک روی زخمش میپاشیدند. سعی میکرد روی پنجه پا راه برود تا بریدگی زیر انگشتانش با سنگریزههای کف ساحل برخورد نکند. اما بادی که از روی دریا میوزید پیراهن خیس و نازک او را به شکم و سینهاش میچسباند و در شانههایش لرز و سرما میانداخت و مثل اینکه پنکه روی سرش روشن کرده باشند، موهای سفیدش را آشفته میکرد.
تا صبح چیزی نمانده بود. آب دریا از دور پولکهای نقرهای در اُفق نشان میداد. نمیدانست انعکاس مهتاب است یا خورشید که میخواهد شب را پس بزند. در این حین، صدای شالاپشلوپ قدمهایش و آواز مرغان دریایی آنقدر برایش آشنا بودند که لحظهای توقف نمیکرد و از آرامش حاکم بر ساحل لذت نمیبرد. ماهیگیری بود با توری پر از ماهیان کوچک که باید زود به اسکله میرساند تا زنش اول صبح بفروشد. تسمه و پروانه یخچال خانهشان خراب شده بود. تعمیرکار گفته بود باید به فکر یخچال نو باشد ولی پولوپله نداشت و این اواخر هم خرجشان از حد میگذشت. اگر نمیفروخت، گند میکردند! به همین دلیل خوردوخوراک هر روزشان به صید شبانه بستگی داشت.
تا به حال، هیچوقت شب را روی دریا سپری نکرده بود و اینقدر هم دست به دامان دریا نبود تا شکم فرزندانش را سیر کند. با خودش زمزمه میکرد: «یعنی فردا هم دریا کفاف میدهد؟ نکند بخشکد و روسیاهمان کند و جلوی عهدوعیال شرمنده بشویم!»
صدای شغالها از دور شنیده میشد. از لابلای نخلستان آمده بودند تا مگر بچه لاکپشت و خرچنگ شکار کنند یا اگر بخت یارشان باشد، ماهی گندیدهای از تور ماهیگیران افتاده باشد. آنها هم حال و روزشان تعریفی ندارد و با شکمهای چسبیده به کمرشان اگر حلزون هم ببینند ذوقزده میشوند. صدای قدمهای ماهیگیر که مستقیم به اسکله میرفت شغالها را چند لحظهای از ساحل دور میکرد. بس که حیوانات ترسو و خجالتی هستند!
با زنش دم اسکله صبح خروسخوان قرار گذاشته بود. ماهیها را در زنبیل تحویلش میداد و خودش به خانه میرفت تا استراحت کند. از دور دیوار سفید اسکله را میدید با چراغها و لنجهایی که بغلش به یک طرف کج شدهاند. خوشموقع آمده ولی همچنان نگران فرداست و دل به سخاوت دریا بسته!