پسر بچهای چسبیده به دیوار گلی فال میفروخت. یکی از دستانش در زیر سینه کُتِ گشاد وکهنهاش فرو رفته بود. چادر سیاهی آسمان را پوشانده بود. مشتی برگ پژمرده وزرد روی شاخههای درختان رنگ پریده برای ماندن تقلا میکردند. عابرین با چهرههای عبوس ودرهم کشیده بهسرعت از پیادهروها میگذشتند، زوزه باد لحظه به لحظه شدیدتر میشد. صدای مخوف وگوشخراش رعد چهره نیمه تاریک وعبوس شهر را لحظاتی روشن کرد. آسمان به یکباره چادر سیاهش راچِلاند وسیل باران بر سر شهر نیمه تاریک فرو ریخت. شلاق خیس باد به جان شهر و عابران افتاد.چند نفر با لباسهای نارنجی، از راه رسیدند وچوبهای بلندشان را در داخل جوی آب که انباشته از آشغالبود فرو بردند.پلیس به وسط خیابان آمد وبر سوتش دمید، صدای سوت پلیس در بوق ممتد خودروها گم شد... دوباره رعد غُرید.
در چند قدم جلوتر صدای سقوط دیوار گلی وقدیمیکنار پیاده رو، با صدای رعد هماهنگ شد.
کودکی مجال فرار از زیر سقوط دیوار را پیدا نکرده بود. تمام جثه کوچک وضعیفش زیر گل ولای دیوار گلی مثل روزنامهای خیس و بیرنگ، مچاله شده بود،از کنار سرش جوی باریکی از خون تا زیر چند برگ زرد وپژمرده ادامه داشت.
چشمان بیسو وبیفروغش کاملا باز بود، دستان کوچکش از گل ولای خیابان پر شده بود وبرگههای رنگارنگ فال، قسمتی از سنگ فرش را پوشانده بود.
کمکم باران آرام گرفت وباد شدید رو به خاموشی گذاشت. پرتوهای خورشید که بهسختی از بین ابرها خودنمایی میکرد ظاهر شهر را نیمهروشن کرد، باد وباران ماموریتشان تمام شده بود و به یکباره داشت همه چیز به حالت اول خود بر میگشت. جنب وجوش در شهرآغاز شد. پلیس به کنار خیابان برگشت.صدای بوق ماشینها فرو نشست وکارگران با لباسهای نارنجی، چوبهای بلندشان را کناری گذاشتند ومشغول تمیز کردن پیاده روها وخیابانها از گل ولای بوجود آمده شدند،عابران عبوس سرشان را بالاتر گرفته بودند وبه آرامی از پیادهروها عبور میکردند، هنوز چند برگ پژمرده بر یک درخت پیر باقی مانده بود.آنطرفتر دختر بچهای در سایه دیوار گلی، فال میفروخت.■