داستانک «دیوار گِلی» نویسنده «محمدرضا غلامی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستانک «دیوار گِلی» نویسنده «محمدرضا غلامی»

پسر بچه‌ای چسبیده به دیوار گلی فال می‌فروخت‌. یکی از دستانش در زیر سینه کُتِ گشاد وکهنه‌اش فرو رفته بود. چادر سیاهی آسمان را پوشانده بود. مشتی برگ پژمرده وزرد روی شاخه‌های درختان رنگ پریده برای ماندن تقلا می‌کردند. عابرین با چهره‌های عبوس ودر‌هم کشیده به‌سرعت از پیاده‌روها می‌گذشتند، زوزه باد لحظه به لحظه شدیدتر می‌شد. صدای مخوف وگوش‌خراش رعد چهره نیمه تاریک وعبوس شهر را لحظاتی روشن کرد‌. آسمان به یک‌باره چادر سیاهش راچِلاند وسیل باران بر سر شهر نیمه تاریک فرو ریخت‌. شلاق خیس باد به جان شهر و عابران افتاد‌.چند نفر با لباس‌های نارنجی‌، از راه رسیدند وچوب‌های بلندشان را در داخل جوی آب که انباشته از آشغال‌بود فرو بردند.پلیس به وسط خیابان آمد وبر سوتش دمید، صدای سوت پلیس در بوق ممتد خودروها گم شد... دوباره رعد غُرید.

در چند قدم جلوتر صدای سقوط دیوار گلی وقدیمیکنار پیاده رو، با صدای رعد هماهنگ شد.

کودکی مجال فرار از زیر سقوط دیوار را پیدا نکرده بود. تمام جثه کوچک وضعیفش زیر گل ولای دیوار گلی مثل روزنامه‌ای خیس و بی‌رنگ‌، مچاله شده بود‌،از کنار سرش جوی باریکی از خون تا زیر چند برگ زرد وپژمرده ادامه داشت.

چشمان بی‌سو وبی‌فروغش کاملا باز بود‌، دستان کوچکش از گل ولای خیابان پر شده بود وبرگه‌های رنگارنگ فال‌، قسمتی از سنگ فرش را پوشانده بود‌.

کم‌کم باران آرام گرفت وباد شدید رو به خاموشی گذاشت. پرتوهای خورشید که به‌سختی از بین ابرها خودنمایی می‌کرد ظاهر شهر را نیمه‌روشن کرد، باد وباران ماموریت‌شان تمام شده بود و به یکباره داشت همه چیز به حالت اول خود بر می‌گشت. جنب وجوش در شهرآغاز شد. پلیس به کنار خیابان برگشت‌.صدای بوق ماشین‌ها فرو نشست وکارگران با لباس‌های نارنجی، چوب‌های بلندشان را کناری گذاشتند ومشغول تمیز کردن پیاده روها وخیابان‌ها از گل ولای بوجود آمده شدند‌،عابران عبوس سرشان را بالاتر گرفته بودند وبه آرامی از پیاده‌روها عبور می‌کردند، هنوز چند برگ پژمرده بر یک درخت پیر باقی مانده بود.آنطرف‌تر دختر بچه‌ای در سایه دیوار گلی، فال می‌فروخت‌.

 

دیدگاه‌ها   

#5 نظامی 1397-01-16 13:16
داستانک زیبا و مبتکرانه ای بود و جا برای بسط و گیراتر شدن دارد.
#4 رضوانی 1394-09-08 12:47
جالب بود، لذت بردم
#3 رضا 1393-11-20 16:34
برق می درخشد و روشن می کند. رعد می غرد و روشن نمی کند.
#2 ماۀده مرتضوی 1393-10-13 18:39
من به شخصه از خواندن مینی مال لذت می برم و عاشق سوژه های جالب آنها هستم. ای کاش بیشتر بر حالات پسر فال فروش تاکید می شد نه گل و لای خیابان و توصیف باران.
موفق باشید
#1 شوبکلائی 1393-10-13 13:04
مبتکرانه و زیبا و گیرا بود ولی عناصذ داستانی اش کامل نبود.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692