دو داستانک از «روح انگیز ثبوتی»

چاپ تاریخ انتشار:

داستان «رخت پهن‌کن» نویسنده «روح انگیز ثبوتی»

 

داستان «رخت پهن‌کن» نویسنده «روح انگیز ثبوتی»

آمبولانس جلوی درِ اورژانس ایستاد.

امدادگرها با عجله برانکارد را به بخش بردند.

پسر بی‌هوش بود. بی‌هوش که نه، از حال رفته بود.

پزشک دستور داد هرچه زودتر او را به اتاق جراحی ببرند.

پسر هجده‌ نوزده سال بیشتر نداشت. به‌خاطر دزدی به زندان محکوم شده بود.

با کسانی هم‌بند بود که از نظر سن و جرم، چند سر و گردن‏ از او بزرگ‌تر بودند.

پسر برای محافظت از خودش در زندان، طوری رفتار می‌کرد که نشان بدهد خشن است و نترس و قلدر.

آن‌شب یکی از زندانی‌های کهنه‌کار، می‌خواست طبق رسم و رسوم زندان به او دست‌درازی کند که با باخبر شدن نگهبان، خود را پنهان کرد و نگهبان تنها هیاهوی پسر را دید.

زندان‏بان برای نشان دادن قدرتش و زهر چشم گرفتن از پسر، او را با دست‏بند از نرده‏های طبقه دوم آویزان کرد و تا فردای آن روز فراموشش شد که «رختی» به نرده، آویزان شده است.

بعد از این‏که پسر، مچ هر دو دستش را از دست داد، زنده زنده، مرد.

پایان

***

 

 

آینده‏ای شاد با طناب دار

صوت مربی، همگی توی حیاط، به‏صدا در آمد. بعد از چند روز هوای ابری و سرد، نور و گرمای خورشید می‌چسبید.

به‏جز دو نفر باقی از خوابگاه بیرون آمدند. سیاوش به در تکیه داد و مات به ‏بچه‌ها خیره شد. میلاد که به سرمایی بودن شهرت داشت، زیر پتو مچاله شده بود و به رادیو گوش می‌داد.

گوینده رادیو با شوخی‌هایش به مهمان برنامه مهلت حرف زدن نمی‌داد و ربط و بی‌ربط درباره خنده و خندیدن حرف می‌زد. مثلن برنامه شاد اجرا می‌کرد.

صدای زنگ تلفن توی سالن خالی کانون پیچید. سیاوش بی‌اراده به‏طرف صدا برگشت، ولی تکان نخورد. زنگ تلفن عین کسی که تماس گرفته بود بی‌قراری می‌کرد. سیاوش با اشاره سر مربی، مجبور به برداشتن گوشی شد. مادرش بود.

«الو...»

«سیا، تویی؟»

«آره.»

«حالت خوبه؟»

«...»

«چرا گریه می‌کنی؟»

«چرا؟! دو ماه دیگه هژده سالم می‌شه و اعدامم می‌کنن. می‌پرسی چرا؟!»

گوینده رادیو با صدای تیز و بلندی که به فریاد شبیه بود باز هم تاکید کرد:

«یادتون نره، خنده بر هر «درد بی‌درمان دواست».