قاصدك/ نويسنده: سيد ميثم رمضاني

چاپ تاریخ انتشار:

 

" پرنده از باد مي هراسد من از پرواز تو اما از پرنده شدن!  "

زن گفت : من نه ...تو آزرو كن!

مرد قاصدك راتوي مشتش جا داد و چشمهاش را بست : سياه...يه كلاغ ِ سياه !

زن اخم هاش توي هم رفت : واي ي ي...چه دلگير !!

مرد به تيغه ئ كوه چشم دوخت و به آفتاب كه آرام خودش را مي كشيد سينه ئ آسمان .

گفت : كبوتر ؟!

زن دست هايش را واكرد وگفت : من هم درخت ...

مرد تندي گفت : كه بيام رو شاخه هات ؟!

زن لبخند زد : اوهوم م م...

مرد دست هايش را جلوتر برد ٬ درست زير چانه ئ زن .

زن گفت : بوي شالي ميده دست هات !

مرد خنديد. زن گفت : شايدم بوي مترسك !!

مرد نخنديد . گفت : خوش به حال كلاغا !

زن شانه بالا انداخت . پلك هايش را روي هم گذاشت و نفسي عميق كشيد.

مرد انگشت به انگشت مشتش را كه باز كرد ٬ زن نفس اش را توي صورت قاصدك دميد : من...درخت...

تا چشم باز كند٬ مرد باقاصدك رفته بود و تنها چند پر سياه سياه توي هوا چرخ مي زد .

زن به خودش نگاه كرد و به دستهاش ؛ بوي شالي مي داد !

ايميل نويسنده: