زنگ انشاء
به چشم "گلی"، هم کلاسیاش"هاله"، هم زیبا بود و هم آراسته. لباسهایش، همیشه اتو کشیده و مرتب بودند، انگاری که تازه از فروشگاه خریده باشند. کفشهای سفید بنددار براق هاله، او را به یاد شاهزاده خانمهای قصهها میانداخت. یخه سفید گلدوزی شدهاش تو گویی مخملی از برف، که بر روی لباس مدرسه خوشرنگ آبی آسمانیاش نشسته بود. گلی به لباس مدرسه خودش نگاه کرد. گشاد، کهنه و بی قواره. دوست داشت ساعتها هاله همان جا بایستاد و انشا بخواند تا به او نگاه کند. به صورتش، به خط لبهایش، به حرکات سر، دست و برق چشمهایش.