خواهر كوچكم، سهيلا، نقاشياش را به من نشان داد: خواهرجون ببين چه نقاشي قشنگي كشيدهام؟ به نقاشي نگاه كردم. با چند خط كج و كوله منظرهاي را نشان داده بود. مامان گفت: سهيلا بذار خواهرت بره، ديرش ميشه، كلاس كنكور داره.
آخرين نگاه را به نقاشي سهيلا انداختم. يك شكل نامفهوم بود؛ چيزيكه از آن ميترسيدم، دركش نميكردم. سر برگردانم تا نقاشي را نبينم.
باران ميباريد. ساعت يكربع به چهار بعدازظهر بود. مادر گفت: باران ميآيد چترت را بردار. چتر را برداشتم. توي خيابان بازش نكردم چون فوري سوار اتوبوس شدم. نفهميدم چطوري به كلاس رسيدم اما به خود آمدم توي كلاس درس نشسته بودم. دير رسيده بودم با اينحال استاد چيزي نگفت. درس دستور زبان عربي بود.
كنار پنجره نشسته بودم و گاهي بيرون را نگاه ميكردم؛ هنوز باران ميباريد. معلم توضيح ميداد: پس اينطوري شد؛ فعل ماضي؛ حالا فعل را صرف كنيد. يكي از بچهها صرف كرد. صداي دخترها را ميشنيدم، افعالي را تكرار ميكردند. من انگار در دنياي ديگري بودم... يكي بود توي درونم كه ناموزون شده بود، كه مثل يك سلول سرطاني آشفته بود. افكاري داشتم كه دايماً در ذهنم رژه ميرفت. هر لحظه كه ميگذشت كلاف فكر بيشتر مرا بهخود ميگرفت؛ حالا كلاس و فضايش را فراموش كرده و در افكار خودم بودم: ديروز وقتي داشتي از مادر مليحه تعريف ميكردي نزدي به چوب؛ نكند چشمش زده باشي! نكند مادر مليحه مريض شود؟ اگر مريض شود تقصير تو است! زود باش ماشااله بگو! به ميز ميزنم. بعد هفتبار ماشااله لاحولولاقوهالابهاله را ميگويم.
صداي معلم را شنيدم: حالا فعل مضارع. به نتيجه رسيدم: نشد دوباره بزن به ميز! حواست جمع باشه كه معلم نبيند! دستم را بهسرعت به ميز ميزنم! سعي ميكنم كه معلم و بچهها چيزي نبينند ولي يكي از بچهها به من نگاه ميكند،حسابي توي كوك من رفته است، خوشبختانه سوالي نميپرسد.
معلم بروي تخته مطالبي را نوشت. گچ و تخته پاككن را كنار گذاشت. گفت: خوب حالا همه با هم تكرار ميكنيم.
فكر كردم: چرا امروز آرزو نيامد كلاس كنكور؟ واي عمهخانم مريض شده و حتماً براي همين آرزو نيامده است. دختر، تو آخر قاتل ميشي! چرا يادت رفت ماشااله بگي؟ ديونه! چكار داشتي گفتي جوان مانده؟ اينطوري نميشه اقلا دهبار ماشااله بگو! شروع كردم به گفتن... چقدر ماشااله ميگي خسته شدم بابا، بسه! اصلاً چشم من شور نيست كه چشمش بزنم!
فكر كردم شايد افكارم از پايه و اساس غلطست؟ شايد توهم دارم؟ بعد باز هجوم انديشهها افكارم را عقب راند: من ميدانم كه چكار كردي! ديدي عمهي آرزو را مريض كردي؟ اين چهكاري بود كردي؟
حالا در دلم شكايت ميكردم: جداً يعني من بيمارش كردم؟ واي! من يك قدرت ماوراء بشري دارم. بعد خودم به خودم نهيب زدم: اين اراجيف چيه بهم ميبافي دختر؟ بس كن ديگه. سرم داره ميتركه. خدايا چرا افكار دست از سرم برنميداره؟
ناگهان صدايي منرا كاملاً هوشيار كرد: شما فعل ماضي ذهب را صرف كنيد خانم. استاد خطاب به من ميگفت.
انگار از خوابي گران بيدار شدم. با حيرت گفتم: من؟
- بله شما. استاد ادامه داد: شماكه انگار توي كلاس نيستيد، كجا هستيد؟ عالم هپروت؟! بچهها از شنيدن كلمهي هپروت زير خنده زدند، همه به من نگاه ميكردند!
- من اين درسها را براي شما ميگويم. شما اصلاً گوش نميكني، براي چي كلاس ميآي؟ حالا فعل َذهَبَ را صرف كن.
ميگويم: چشم. چه فعلي؟ يكي از بچهها يواش به من رساند: ذهب. ماضي.
من گفتم: ذهب؟ معلم با سماجت به چشمهايم زل زد: بله. زود باش.
بهزحمت دهان باز ميكنم: ذهبا... ذهبوا... ذهبان... يا ذهبون!
شليك خندهي بچهها بلند شد. معلم به من گفت: زنگ تفريح ميآييد دفتر با شما حرف دارم.
از خجالت آب شدم، خودم هم نفهميدم چي گفتم؟! زنگ كلاس خورد و بچهها هنوز ميخنديدند و بعضيها به من نگاه ميكردند و پچپچ ميكردند.
زنگ تفريح بهجاي اينكه به ديدن استاد برم به خانه رفتم. مادر با ديدنم گفت: امروز زود آمدي، حالت خوبه؟ باز هم افكار سراغت آمده؟ دكتر نتوانست كمكت كند؟ گفتم: نه مادر سرم درد ميكند،اجازه گرفتم و آمدم خانه، حالا ميرم بخوابم و بهسرعت به اتاقم رفتم و مهلت ندادم مادر حرف ديگري بزند. سهيلا هم خواب بود. باز چشمم كنار در به نقاشي سهيلا افتاد. زده بود به ديوار اتاقم: تصوير درختها بود. آنها درخت نبودند، هيولاي افكارم بودند. هيولاي وحشتناك فكر با دست و پاهايي ُبرنده و تيز كه دستهايشان را دراز كرده بودند و آمادهي حمله به من بودند. بهسرعت كاغذ را كندم و مچاله كردم و روي تخت افتادم. صداي پاي مادر را شنيدم. داشت خوابم ميبرد كه مادر در را باز كرد: حالت خوبه؟ اينبار حس كردم كه از غصه لبريزم و با مادر درد دل كردم: آره. افكارم كم نشده، امروز سر كلاس افتضاح بار آوردم. مادر گفت: «عيب نداره. دخترم. خوب ميشوي، دكتر گفت كه رواندرماني زمان ميبرد.» در جواب مادر گفتم: من ديگه پيش اين دكتر نميرم، مگر مشكلات من با حرف زدن درمان ميشه؟
مادر با شنيدن صداي سهيلا به هال رفت، سهيلا گريه ميكرد و شكايت داشت كه من نقاشيهايش را مچاله ميكنم. مادر، سهيلا را آرام كرد و به او يك دفتر تازه داد و گفت: نقاشيهاي قشنگتر بكش، دخترم. حالا سهيلا آرام شده بود. در ضمن نقاشي ميگفت: اين توپ ِگرد خانم خورشيده ماماني...
روي تخت دراز كشيدم و فكر كردم: پارسال كلاس كنكور رفتي... بينتيجه... قبول نشدي كه... ناگهان يكي توي درونم گفت: تو درس نميخواني كه قضاياي فكريات را باطل ميكني!
آنروز به كلاس كنكور نرفتم. چه فايدهاي داشت من كه از درس چيزي نميفهميدم؟ چه طوفاني بود در روحم. ميدانستم كه گاهي بيماريها به روح آدمها دالان ميزنند، موريانهي روح ميشوند و روح را ميخورند.
نشسته بودم و داشتم فكر ميكردم. مادر براي من وقت دكتر گرفته بود ولي من وقت را كنسل كرده و گفتم: دكتر رفتن كار بيهودهاي است، احتياج به كمك ندارم. مادر نتوانست متقاعدم كند كه به مطب دكتر بروم.
توي حياط نشسته بودم و باز فكر ميكردم: حتما عمهخانم فوت كرده. حالا بايد تلفن كنم به پليس و خودمرا معرفي كنم و بگويم: قاتلش منم! موبايلم را برداشتم و به حياط رفتم. 110 را گرفتم و بعد به سرعت دكمهي قرمز را فشار دادم. موبايل خاموش شد. فكر كردم: مبادا آنها حرف مرا باور نكنند؟ قتل فقط با قدرت فكر! آنها مرا مريض يا مزاحم تلقي خواهند كرد؟ آيا قدرت چنين كاري را داشتم كه تلفن كنم؟ فكر كردم: نكن ديونه، الان تلفن كني ميريزند و تو را ميبرند زندان، تا بياي اثبات كني كه با قدرت فكرت ُكشتهاي كلي وقت ميبرد. احساس ناراحتي ميكردم. هجوم افكار ذهنم را آشفته و درهم كرده بود. باد تابستاني به گونههايم خورد، درختها و علفها بر اثر لرزش باد ميلرزيدند. من از شدت ناراحتي به خدا پناه بردم: خدايا مرا ببخش! من گناهكارم! اينكار را عمدي نكردم! من خوبي عمهخانم را ميخواستم! چرا گناهم را نميبخشي؟ آنوقت اشكهايم سرازير شد. بهشدت گريه ميكردم؛ نفسم بند آمده بود. مادر ناگهان به حياط آمد و با ديدن وضع من دوباره رفت و براي من يك ليوان آب آورد. همان لحظه صداي زنگ در بلند شد. مادر براي باز كردن در رفت. نگاهم به در افتاد. جلو در عمهخانم ايستاده بود. عمهخانم پرسيد: ميخواستم ببينم آرزو اينجاست؟
صداي مادر را شنيدم: سلام. عمهخانم، آرزو اينجا نيست.
از ديدن عمهخانم كمي متحير شده بودم. عمهخانم زنده بود... پس من... من بازيچهي يك مشت خيال شدهام؟
بهسرعت از پلههاي خانه بالا رفتم. داشتم لباسهايم را ميپوشيدم كه مادر رسيد. پرسيد: كجا ميري؟
گفتم: جاييكه برايم درماني باشد، مطب روانكاو. ساعتي بعد از مطب برگشتم. سهيلا نقاشي تازهاي كشيده بود. به نقاشياش نگاه كردم. مچالهاش نكردم، فقط نگاه كردم.
مهناز پارسا
دیدگاهها
ولی به نظرم نقاط ضعفی هم داشت.مثلا قسمت های مربوط به نقاشی که فکر نکنم با حذف آنها به کلیت داستان ضربه ای وارد شود.نقاشی فقط بیان کننده ذهن مشوش بود که با توضیحاتی که در بند اول بیان شد متوجه شدیم.
قسمت کلاس درس هم به روند داستان چندان کمک نکرد و مفهوم نقاشی که همان ذهن نگران و مشوش است را بازگو میکرد. نام داستان هم که کاملا بیان کننده همین مفهوم است. کلا میتوان این داستان را در سه چهار خطی هم نوشت.
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا