داستان «گنج بي صاحب» نويسنده «ستايش معيني» 14 ساله از بجنورد

چاپ تاریخ انتشار:

پاهای خسته اش را بر روی زمین می کشید و باهر قدمی که بر می داشت انگشت تاول زده اش بشدت درد می گرفت و صدای شکمش اهنگ مسیرش بود.او هزاران کیلومتر همراه دانه های که بر پشتش سوار شده بودند می پیمود و در آخر آنها را زیر بوته های خار پنهان می کرد ولی هیچ وقت از آنها استفاده نکرد . و هروقت تصمیم می گرفت کمی از آن دانه ها را بردارد به خود می گفت:(بهتر از این دانه ها استفاده نکنم و آن ها را برای روز های دیگر نگه دارم.)

ثانیه ها ، دقیقه ها، روز ها و هفته ها به همین منوال می گذشت و دانه ها زیر خاک بیش تر و بیش تر شدند .

صبح یک روز آفتابی مورچه کوچک مشغول پنهان کردن دانه هایش بود و عرق از روی پیشانیش بر روی خاک های بیابان می چکید و شاخک های مورچه از فرط خستگی بهم نزدیک شده بودند و آفتاب سوزان آنها را به سمت زمین خم کرده بود، درهمان حال که مورچه آخرین دانه خود را به داخل لانه اش می برد ناگهان روی زمین افتاد و احساس کرد خورشید جایش را به ابر ها داده است و آنها سایه خود را روی زمین که از تشنگی دهنش را باز کرده بود انداخته اند.اما آن سایه،سایه ابرها نبود ،بلکه کفش بزرگ ره گذری بود که روی مورچه سایه انداخته بود و بعد از چند لحضه از روی آن رد شد و دوباره نور خورشید روی بدن بی جان مورچه تابید، مورچه در حالی که از گرما دهن خود را باز کرده بود و به سختی نفس می کشید ،مورچه های دیگری را دید که با خوشحالی مشغول خوردن دانه های ریز و درشت او هستند ..

/پایان/