داستان «قصه ی خواهرم» نويسنده «ساغر قلي‌پور» 12 ساله از بابل

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

               داستان «قصه ی خواهرم» نويسنده «ساغر قلي‌پور»

چند دقیقه ای بود که خانه آرام شده بود.عجیب و نگران کننده بود. عادت کردیم از آرامش نگران شویم.بعد از این که ((سرو)) به جمع ما پیوست،خانه کم تر رنگ و روی آرامش به خود دیده است.خواهرم را میگویم.خوب به یاد دارم دوسال و نیم پیش دریک روز طوفانی در قلب زمستان به دنیا آمدو سکوت ده ساله مان را شکست.چه شکستنی! او چهار فصل طوفانی است!صبح که پا میشود ولوله ای به پا میشود او     میدود و من و مادر و پدر به نوبت به دنبالش،گاهی هم هر سه مان.از پسش بر نمی آییم.شب که میشود بی رمق نقش بر زمین میشویم.البته ممکن است، هر لحظه با برخورد عروسکی بر سرمان و یافرو کردن انگشتانش در دماغ یکیمان وفرو بردن درچشم دیگری وحشت زده برخیزیم و روز از نو روزی ازنو ،او بدو ما بدو.

دیگه خیلی نگران شدم چون چند وقت پیش که خانه این طور آرام شده بود ، پیگیر شدم که ببینم کجاست که صداش نمیاد،او را گوشه ی اتاقم یافتم.اتاقم کارگاه پنبه زنی شده بود.با تخلیه عروسک های کودکیم،همه ی خاطراتم را مثل پنبه زن زده بود.وسط پشم و پنبه یه جفت چشم دو دو میزد.نمیدانم چه شکلی شده بودم که او هم قدری ترسیده بود.

نا خوداگاه فریاد کشیدم.مادرم هراسان به اتاقم امدو نا امیدانه نگاهی به من و او و اتاق وجلد عروسک هایم کردو...

با ترس و لرز پیگیر آرامش حاکم شدم.پاورچین پاورچین به سمت هال رفتم.سرکی کشیدم.صحنه ای حیرت انگیز دیدم.او یکجا نشسته بود و گویی با کسی حرف میزد.خودم را درحالی که پشت مبل پنهان کرده بودم به او رساندم تا هم آرامش نسبی اش را برهم نزنم وهم سراز کارش در بیاورم.مورچه ای را دیدم که میدوید و او با انگشتانش در تعقیبش بود.یاد حرف مادرم افتادم . میگفت :((شکارچی ماهری بودی و نیمی از کودکی ات را به شکار مورچه پرداختی .بعد هر مورچه که شکار می کردی بلافاصله برای مصرف به دهان میبردی و با چشیدن مزه ی ترشش تف میکردی ودوباره به شکار می پرداختی.))

به گمانم در خیال کودکانه ام شکار بعدی حتما شیرین خواهد بود.

به هرحال همین مورچه گیری تنها نقطه اشتراک من و خواهرم بود که تازه کشفش کردم.سخت مشغول بود.انگشتان شصت و سبابه اش را انبری   بازو بسته میکردودنبالش میکرد ومورچه با زیگ زاگ رفتن ماهرانه لایی می کشیدسرو تمام سعی اش را میکرد ولی به نتیجه ای نمی رسید پشت سر هم به مورچه می گفت صبر تن !صبر تن تا بگیرمت !

خستگی در چهره ی شیطون و دوست داشتنیش دیده می شد. مورچه فرصت فرار پیداکرده بود.سرو اما نا امیدانه نگاهی به او کرد، خسته از تعقیب وگریز بی رمق بر زمین افتاد. اشتباه نمی کردم. وای! خوابش برده بود!

دیدگاه‌ها   

#2 صديقه بهمنى 1393-09-20 14:54
بسيار زيبا

آفرين ساغر جان!

زبان داستان نويسى ات روان ، موضوع بکر وسوژه بسيار دوست داشتنى است .

نويسا مانى!
#1 روح انگیز ثبوتی 1393-07-05 18:49
ساغر عزیز
داستانت بسیار شیرین و روان است.
به داشتن نویسنده های نوجوان مانند تو و ستایش عزیز افتخار می کنم.

موفق باشی

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692