داستان «ملاقات با شاه!» نويسنده « شاهین بیرگانی»

چاپ تاریخ انتشار:

 

مردي در خانه خوابیده و دارد خروپف مي كند. برادرش وارد خانه مي شود و اصغر را صدا مي زند: اصغر! بلند شو! چه قدر مي خوابي؟ لنگه ظهره. مگه قرار نيست امروزي بري پيش شاه؟ ها!

اصغر يك چشمش را باز مي كند و مي گويد: گشنمه!

اكبر: فعلا وقت براي خوردن غذا هست. بجنب بايد بري پيش شاه.

اصغر: برا چي؟

اكبر: برا چي چيه؟ تو چه قدر گيجي! مگه نگفتي مي خوام به شاه بگم امام بياد ايران و شاه بره خارج حالشو ببره. هر طور شده هم راضيش مي كنم. نگهبان شاه هم كه گفت شنبه بيا و امروز هم شنبه است. بلند شو.

اصغر بلند مي شود و مي گويد: چيزي گفتي؟

اكبر: يعني چي؟!

اصغر: مي گم الآن داشتي حرف مي زدي؟

اكبر: آره سرت رو درد آوردم. ببخشيد.

اصغر: اشكال نداره من خواب بودم هيچ كدوم از حرفات رو نشنيدم! راستي امروز چن شنبه است؟

اكبر: شنبه.

اصغر: درست! نگهبان گفت شنبه بيا. ولي حالا كو تا شنبه؟ ما كه كلي وقت داريم.

اكبر: بابا! مي گم امروز شنبه است.

اصغر: دومن من بابات نيستم. اولن اينو كه يه بار گفتي.

اكبر: خب . يعني امروز بايد بري پيش شاه ديگه.

اصغر: برا چي؟

اكبر: اي بابا! بازم يادم رفت قرص شو بدم. (اكبر از جيبش يك قرص در مي آورد و مي دهد به اصغر)

اصغر: اين چيه؟

اكبر: قرصه. بنداز بالا.

اصغر قرص را مي اندازد بالاي سرش و دوباره آن را مي گيرد و رو به اكبر مي گويد: خب انداختم بالا. ديگه چه كنم؟

اكبر: بابا! منظورم اينه كه بخور.

اصغر وانمود مي كند كه قرص را خورده است. سپس مي گويد: حالا چه طور مي شه؟

اكبر: چيزي يادت اومد؟

اصغر: چند لحظه اطرافش رو نگاه مي كند و مي گويد: امروز شنبه است. بايد بريم پيش شاه.

اكبر: منم كه يه ساعته دارم همينو مي گم!

اصغر: برو بابا! كي گفتي؟

اكبر: كوفت و كي گفتي!

اصغر: كوفت رو بذار برا بعد. بيا بريم كه خيلي دير شد...

اصغر و اكبر بلند مي شوند و مي روند.

***

اصغر و اكبر جلوي در اصلي كاخ شاه نزد نگهبان مي روند.

نگهبان: چي كار دارين؟

اصغر: مي خوايم بريم پارتي!

اكبر: مي خوايم بريم ديدن شاه ديگه.

نگهبان: با شاه چه كار دارين؟

اصغر: مي خوايم تف كنيم تو چشم و چيلش!

اكبر: (با گوشه ي آرنج آهسته به پهلوي اصغر مي زند ) كار خصوصي باهاش داريم. قبلا هم وقت گرفتيم.

نگهبان: درسته. اما فقط يه نفر مي تونه با شاه ملاقات كنه.

اصغر: خب منم يه نفرم ديگه.

اكبر: (رو به اصغر) بهش بگو ما دو نفريم.

ااصغر: تو كه نخودي. سپس به نگهبان مي گويد: برو كنار مي خوام رد بشم...

***

اصغر وارد قصر شاه می شود و او را می بیند که بر صندلي نشسته است

شاه: (با صداي كلفت)چه كار داري رعيت!

اصغر: خره من اصغرم نه رعيت.

شاه: حالا هر كي! بگو چي مي خواي؟

اصغر: (با ادا) نخود چي مي خوام!

شاه: داري مسخره مي كني؟!

اصغر: پس اسم بابات اختره؟

شاه : چه ربطي داره؟ معلوه چي مي گي؟!

اصغر: آخه ضرب المثلي هست كه مي گه: "هر كي مي گه مسخره اسم باباش اختره!" او سپس اين جمله را دوباره تكرار می کند.

شاه: نگهبان! بيا اين ديوانه رو بنداز بيرون.

اصغر: خيلي خب بابا! زياد داد نزن نافت مي افته! مي گم چي مي خوام. من مي خوام كه امام بياد ايران و تو بري بيرون .

شاه: من كجا برم؟

اصغر: هر جهنمي كه دلت مي خواد. چي مي دونم. جايي بري كه ريختت رو مردم نبينن.

شاه: (جلو مي آيد ) اگه جرئت داري يه بار ديگه بگو تا بدم از ... آویزونت كنن.

اصغر: چهارمن برو عقب تر كه من حساسم. سومن دهنت بو پا مي ده. مگه تو عمرت مسواك نزدي؟! دومن دهنت بو جوراب نشسته مي ده برو دهنته بشور. اولن: همينه كه گفتم.

در همين موقع اكبر و دو نفر از دوستانش وارد مي شوند و فرياد مي زنند:دستا بالا. شما بازداشتي.

شاه: كه اين طور. من بازداشتم. سپس سوت مي زنه و مي گه الآن پدرتونه در ميارم.

در اين هنگام سرباز بي حالي داخل مي آيد و مي گويد: چه كسي رو بايد بكشم؟

اصغر: (رو به نگهبان) اه يه سوسك رفت داخل لباست.

نگهبان جيغ مي زنه و بيرون مي رود.

اصغر: خب. برگرديم سر كارمون.

اصغر ضبط صوتي را مي آورد و جلوي شاه مي گذارد و مي گويد: اين برگه رو بگير و هر چي توش نوشته بخون.

شاه: عمرن. اگه اين كارو بكنم.

اصغر: كه اين طور.

اصغر سپس رو به دوستاي اكبر مي گويد: اول با شمشير سرش رو قطع كنين و بعد وادارش كنين كه نوشته رو بخونه.

دوستاي اصغر اطاعت مي كنند و مي گويند: چشم قربان.

اكبر: آي كيو! اگه سر شاه رو ببرن كه ديگه نمي تونه حرف بزنه؟!

اصغر بعد از چند ثانيه كه دستش را روي پيشاني اش مي گذارد مي گويد: پس چرا به ذهن خودم تخور نكرد؟!

اكبر: چي نكرد؟

اصغر تخور ديگه.

اكبر: آي كيو! اون خطوره نه تخور! سپس رو به شاه مي گويد: اي شاه خائن! فقط دو راه داري. يا اين چيزايي كه روي برگه نوشته شده مي خوني يا مي ميري.

شاه رو به اصغر و اكبر: راه سوم رو خودم نشونت مي دم. چه طوره نقدي حساب كنيم؟ اصغر! تو چه قدر پول داري؟

اصغر: من هيچي تومن!

اكبر: غير ممكنه. ما رشوه نمي گيريم.تا سه مي شمارم. اگه يكي از اين راه ها رو انتخاب نكردي مي ميري. يك ... دو...

شاه: خيلي خب! چي بايد بخونم؟

اصغر برگه ي كاغذي را به دست شاه می دهد و ضبط صوت را روشن می کند .

شاه: دوستان عزيز! من به همه ي شما اعلام مي كنم :" به خاطر خواست مردم من ازاين پس شاه نخواهم بود و از مملكت بيرون مي روم و امام خميني هم مي تواند وارد كشور شود."

اصغر سپس ضبط صوت را مي بندد و مي گويد: خب دوستان من. شاه خائن را به ايران تبعيد مي كنيم.

اكبر: به كجا تبعيدش مي كنيم؟

اصغر: چند بار بگم ؟! به ايران ديگه.

اكبر: انگاري زده به كلت. همين جا ايرانه. اصلن خودم مي گم كه كجا تبعيد بشه.

اصغر و اكبر و دو دوست اكبر همراه شاه در حال رفتن هستند كه در همين لحظه نگهبان شاه مي آيد و مي گويد: كارتون تموم شد؟

اصغر: خوندي كور.

نگهبان: خوندي كور جديده يا منظورت كور خونديه؟

اصغر: حالا هر چي. سپس با زدن بشكن به دوستان اكبر مي گويد: كارش رو سر يك كنين.

يكي از دوستان اكبر: منظورت يك سره ست؟

اصغر : حالا هر چي. ترتيبش رو بدين.

دوست ديگر اكبرمي خواهد توي سر نگهبان بزند كه او جا خالي مي دهد و مي زند توي سر اصغر.

اصغر: مگه كوري؟

ناگهان نگهبان همراه شاه فرار مي كند

اصغر: نمي دونم چرا گيج سرم مي ره؟!

رفيعي: منظورت اينه كه سرت گيج مي ره؟

اصغر: ساكت باش! شاه فرار كرد اون وقت تو ايراد می گيري. سپس همه با هم دنبال شاه و نگهبان مي دوند...

در اين هنگام صداي شعاري به گوش می رسد: "ديو چو بيرون رود فرشته درآيد"