مردي در خانه خوابیده و دارد خروپف مي كند. برادرش وارد خانه مي شود و اصغر را صدا مي زند: اصغر! بلند شو! چه قدر مي خوابي؟ لنگه ظهره. مگه قرار نيست امروزي بري پيش شاه؟ ها!
اصغر يك چشمش را باز مي كند و مي گويد: گشنمه!
اكبر: فعلا وقت براي خوردن غذا هست. بجنب بايد بري پيش شاه.
اصغر: برا چي؟
اكبر: برا چي چيه؟ تو چه قدر گيجي! مگه نگفتي مي خوام به شاه بگم امام بياد ايران و شاه بره خارج حالشو ببره. هر طور شده هم راضيش مي كنم. نگهبان شاه هم كه گفت شنبه بيا و امروز هم شنبه است. بلند شو.
اصغر بلند مي شود و مي گويد: چيزي گفتي؟
اكبر: يعني چي؟!
اصغر: مي گم الآن داشتي حرف مي زدي؟
اكبر: آره سرت رو درد آوردم. ببخشيد.
اصغر: اشكال نداره من خواب بودم هيچ كدوم از حرفات رو نشنيدم! راستي امروز چن شنبه است؟
اكبر: شنبه.
اصغر: درست! نگهبان گفت شنبه بيا. ولي حالا كو تا شنبه؟ ما كه كلي وقت داريم.
اكبر: بابا! مي گم امروز شنبه است.
اصغر: دومن من بابات نيستم. اولن اينو كه يه بار گفتي.
اكبر: خب . يعني امروز بايد بري پيش شاه ديگه.
اصغر: برا چي؟
اكبر: اي بابا! بازم يادم رفت قرص شو بدم. (اكبر از جيبش يك قرص در مي آورد و مي دهد به اصغر)
اصغر: اين چيه؟
اكبر: قرصه. بنداز بالا.
اصغر قرص را مي اندازد بالاي سرش و دوباره آن را مي گيرد و رو به اكبر مي گويد: خب انداختم بالا. ديگه چه كنم؟
اكبر: بابا! منظورم اينه كه بخور.
اصغر وانمود مي كند كه قرص را خورده است. سپس مي گويد: حالا چه طور مي شه؟
اكبر: چيزي يادت اومد؟
اصغر: چند لحظه اطرافش رو نگاه مي كند و مي گويد: امروز شنبه است. بايد بريم پيش شاه.
اكبر: منم كه يه ساعته دارم همينو مي گم!
اصغر: برو بابا! كي گفتي؟
اكبر: كوفت و كي گفتي!
اصغر: كوفت رو بذار برا بعد. بيا بريم كه خيلي دير شد...
اصغر و اكبر بلند مي شوند و مي روند.
***
اصغر و اكبر جلوي در اصلي كاخ شاه نزد نگهبان مي روند.
نگهبان: چي كار دارين؟
اصغر: مي خوايم بريم پارتي!
اكبر: مي خوايم بريم ديدن شاه ديگه.
نگهبان: با شاه چه كار دارين؟
اصغر: مي خوايم تف كنيم تو چشم و چيلش!
اكبر: (با گوشه ي آرنج آهسته به پهلوي اصغر مي زند ) كار خصوصي باهاش داريم. قبلا هم وقت گرفتيم.
نگهبان: درسته. اما فقط يه نفر مي تونه با شاه ملاقات كنه.
اصغر: خب منم يه نفرم ديگه.
اكبر: (رو به اصغر) بهش بگو ما دو نفريم.
ااصغر: تو كه نخودي. سپس به نگهبان مي گويد: برو كنار مي خوام رد بشم...
***
اصغر وارد قصر شاه می شود و او را می بیند که بر صندلي نشسته است
شاه: (با صداي كلفت)چه كار داري رعيت!
اصغر: خره من اصغرم نه رعيت.
شاه: حالا هر كي! بگو چي مي خواي؟
اصغر: (با ادا) نخود چي مي خوام!
شاه: داري مسخره مي كني؟!
اصغر: پس اسم بابات اختره؟
شاه : چه ربطي داره؟ معلوه چي مي گي؟!
اصغر: آخه ضرب المثلي هست كه مي گه: "هر كي مي گه مسخره اسم باباش اختره!" او سپس اين جمله را دوباره تكرار می کند.
شاه: نگهبان! بيا اين ديوانه رو بنداز بيرون.
اصغر: خيلي خب بابا! زياد داد نزن نافت مي افته! مي گم چي مي خوام. من مي خوام كه امام بياد ايران و تو بري بيرون .
شاه: من كجا برم؟
اصغر: هر جهنمي كه دلت مي خواد. چي مي دونم. جايي بري كه ريختت رو مردم نبينن.
شاه: (جلو مي آيد ) اگه جرئت داري يه بار ديگه بگو تا بدم از ... آویزونت كنن.
اصغر: چهارمن برو عقب تر كه من حساسم. سومن دهنت بو پا مي ده. مگه تو عمرت مسواك نزدي؟! دومن دهنت بو جوراب نشسته مي ده برو دهنته بشور. اولن: همينه كه گفتم.
در همين موقع اكبر و دو نفر از دوستانش وارد مي شوند و فرياد مي زنند:دستا بالا. شما بازداشتي.
شاه: كه اين طور. من بازداشتم. سپس سوت مي زنه و مي گه الآن پدرتونه در ميارم.
در اين هنگام سرباز بي حالي داخل مي آيد و مي گويد: چه كسي رو بايد بكشم؟
اصغر: (رو به نگهبان) اه يه سوسك رفت داخل لباست.
نگهبان جيغ مي زنه و بيرون مي رود.
اصغر: خب. برگرديم سر كارمون.
اصغر ضبط صوتي را مي آورد و جلوي شاه مي گذارد و مي گويد: اين برگه رو بگير و هر چي توش نوشته بخون.
شاه: عمرن. اگه اين كارو بكنم.
اصغر: كه اين طور.
اصغر سپس رو به دوستاي اكبر مي گويد: اول با شمشير سرش رو قطع كنين و بعد وادارش كنين كه نوشته رو بخونه.
دوستاي اصغر اطاعت مي كنند و مي گويند: چشم قربان.
اكبر: آي كيو! اگه سر شاه رو ببرن كه ديگه نمي تونه حرف بزنه؟!
اصغر بعد از چند ثانيه كه دستش را روي پيشاني اش مي گذارد مي گويد: پس چرا به ذهن خودم تخور نكرد؟!
اكبر: چي نكرد؟
اصغر تخور ديگه.
اكبر: آي كيو! اون خطوره نه تخور! سپس رو به شاه مي گويد: اي شاه خائن! فقط دو راه داري. يا اين چيزايي كه روي برگه نوشته شده مي خوني يا مي ميري.
شاه رو به اصغر و اكبر: راه سوم رو خودم نشونت مي دم. چه طوره نقدي حساب كنيم؟ اصغر! تو چه قدر پول داري؟
اصغر: من هيچي تومن!
اكبر: غير ممكنه. ما رشوه نمي گيريم.تا سه مي شمارم. اگه يكي از اين راه ها رو انتخاب نكردي مي ميري. يك ... دو...
شاه: خيلي خب! چي بايد بخونم؟
اصغر برگه ي كاغذي را به دست شاه می دهد و ضبط صوت را روشن می کند .
شاه: دوستان عزيز! من به همه ي شما اعلام مي كنم :" به خاطر خواست مردم من ازاين پس شاه نخواهم بود و از مملكت بيرون مي روم و امام خميني هم مي تواند وارد كشور شود."
اصغر سپس ضبط صوت را مي بندد و مي گويد: خب دوستان من. شاه خائن را به ايران تبعيد مي كنيم.
اكبر: به كجا تبعيدش مي كنيم؟
اصغر: چند بار بگم ؟! به ايران ديگه.
اكبر: انگاري زده به كلت. همين جا ايرانه. اصلن خودم مي گم كه كجا تبعيد بشه.
اصغر و اكبر و دو دوست اكبر همراه شاه در حال رفتن هستند كه در همين لحظه نگهبان شاه مي آيد و مي گويد: كارتون تموم شد؟
اصغر: خوندي كور.
نگهبان: خوندي كور جديده يا منظورت كور خونديه؟
اصغر: حالا هر چي. سپس با زدن بشكن به دوستان اكبر مي گويد: كارش رو سر يك كنين.
يكي از دوستان اكبر: منظورت يك سره ست؟
اصغر : حالا هر چي. ترتيبش رو بدين.
دوست ديگر اكبرمي خواهد توي سر نگهبان بزند كه او جا خالي مي دهد و مي زند توي سر اصغر.
اصغر: مگه كوري؟
ناگهان نگهبان همراه شاه فرار مي كند
اصغر: نمي دونم چرا گيج سرم مي ره؟!
رفيعي: منظورت اينه كه سرت گيج مي ره؟
اصغر: ساكت باش! شاه فرار كرد اون وقت تو ايراد می گيري. سپس همه با هم دنبال شاه و نگهبان مي دوند...
در اين هنگام صداي شعاري به گوش می رسد: "ديو چو بيرون رود فرشته درآيد"