غنچه کوچولو به آرامی چشمهایش را باز کرد و مثل همیشه صورت مهربان مریم گلی را دید، مریم گلی به او لبخند زد. غنچه کوچولو هم لبخند زد. مریم گلی قطره شبنم را بر روی غنچه کوچولو گذاشت و غنچه سرحال شد. همه درختان، گلها و گیاهان باغ با طلوع خورشید بیدار شدند و مثل هر روز منتظر باغبان بودند؛ اما هر چه منتظر شدند باغبان پیر نیامد. مریم گلی به گل میخک گفت: «نکند برای باغبان پیر اتفاقی افتاده باشد؟» گل میخک گفت: «حتما اینطور است هیچ وقت باغبان مهربان اینقدر دیر نمیکرد.» مریم گلی گفت: «باید یکی به خانه باغبان برود و از او خبری بیاورد.» همه گیاهان باغ به هم نگاهی کردند و همگی سرشان را پایین انداختند. هیچ کس حاضر نبود ریشههایش را از خاک در بیاورد. همه میدانستند که ممکن بود خشک شوند و این کار فداکاری بزرگی بود و البته میدانستند اگر باغبان هم نمیآمد آنها از بیآبی خشک میشدند. ظهر شد؛ اما هیچ خبری از باغبان پیر نشد. گیاهان یکی یکی بیحال و پژمرده میشدند. غنچه کوچولو هم به سختی نفس میکشید. مریم گلی با نگرانی به غنچه کوچکش نگاه میکرد. مریم گلی وقتی دید هیچ کس حاضر نیست دنبال باغبان پیر برود تصمیم گرفت خودش برود تا شاید بتواند باغبان پیر را پیدا کند. غنچهاش را بوسید و به او گفت: «غنچه کوچولو همین جا بمان، من زود برمی گردم». مریم گلی ریشههایش را به سختی از خاک بیرون کشید و به راه افتاد. آفتاب از قبل هم شدیدتر میتابید و مریم گلی حسابی تشنه شده بود اما باید او خود را به خانه باغبان پیر می رساند. بعد از کلی پیاده روی به خانه باغبان پیر رسید. با تعجب دید که باغبان پیر روی تخت دراز کشیده و سرفه میکرد. مریم گلی خود را به باغبان پیر نزدیک کرد. باغبان بوی مریم گلی را احساس کرد و چشمانش باز شد. لبخند زد. اما نمیتوانست از جای خود بلند شود و دوباره چشمانش را بست. مریم گلی نگران شد و با خود فکر کرد چه کار کند که حال باغبان خوب شود. ناگهان به یادش آمد قبلا باغبان پیر به او گفته بود که اگر کسی از برگهای او بخورد حالش خوب میشود. مریم گلی چند برگ از برگهایش را کند و به پیرمرد داد تا بخورد. پیرمرد با خوردن برگ های مریم گلی چشمهایش را باز کرد و بلند شد . حالش بهتر شده بود. او مریم گلی را داخل یک لیوان آب گذاشت و به طرف باغ رفت. مریم گلی خوشحال بود از اینکه توانسته بود هم به باغبان پیر کمک کند تا حالش خوب شود و هم باغ را از بیآبی و خشکی نجات دهد با اینکه چند برگ بیشتر از او نمانده بود ولی لبخند میزد. همه گیاهان با دیدن باغبان و مریم گلی خندیدند و برای او دست زدند.
دیدگاهها
داستان زیبایی بود.
امیدوارم ادامه داشته باشه ....
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا