قصه «هديه‌اي بنام ماه» نویسنده «علی پاینده»

چاپ تاریخ انتشار:

ali payandeh

روزي روزگاري، نه خيلي سال پيش، بلکه در همين زمان هاي اخير، دختر بچه اي، نه در سرزميني دور، بلکه يک جايي همين دور و بر خودمان زندگي مي کرد. اما اين دختر بچه شباهتي عجيب با تمام دختر بچه هاي قصه هاي تاريخ داشت.

او تنها بود. نه اينکه کسي را نداشت، هم پدر داشت، هم مادر، هم برادر بزرگ تر، هم خاله و عمه و عمو و دايي، و خلاصه کلي فک و فاميل و در و همسايه ي ديگر، اما باز هم تنها بود. دليل تنهايي اش هم اين بود که امروز روز تولدش بود، و هيچ کس اين روز بخصوص را بياد نداشت. دختر بچه تنها، بله، تنهاي تنها، در کوچکترين اتاق آپارتمانشان نشسته بود و با تنها همدمش، يعني يک عروسک باربيِِ زيبا حرف مي زد. عروسک را در دست گرفته بود و همانطور که با موهاي طلايي عروسک بازي مي کرد، براي عروسک از غم و غصه اش مي گفت. اينکه هيچ کس، نه پدر، نه مادر، نه برادر بزرگ تر، و نه هيچ کس ديگر روز تولدش را يادش نيست تا بهش هديه اي بدهد. پدر و مادر هر دو به سر کار مي رفتند و برادر به دانشگاه و هر سه انقدر مشکل در زندگي شان داشتند که ديگر تولد دختر کوچک خانه و هديه دادن بهش براي هيچ کدامشان مهم نباشد. دختر همينطور آرام و غمگين نشسته و همينطور که عروسک را در دست داشت، داشت باهاش حرف مي زد که ناگاه عروسک به حرف آمد و بهش گفت که: آيا واقعاً مريم، انقدر گرفتن هديه ي در روز تولد برايت مهم است؟!

مريم اولش ترسيد و ناخودآگاه عروسک را به زمين انداخت و کمي دور شد و جيغ کوتاهي هم کشيد چونکه تا آن لحظه هرگز برايش اتفاق نيفتاده بود که يکي از اسباب بازي هايش باهاش صحبت کند. عروسک باربي در حالي که از جا بلند مي شد و دامن کوتاهش را مي تکاند به مريم گفت: نترس دختر. مگر من همان عروسک نيستم که تو هر شب در آغوش مي گرفتي و مي خوابيدي؟ حالا چه شده که انقدر ترسيده اي؟!

مريم من من کنان گفت: تا حالا هم هرگز نشده بوده که با من حرف بزني.

عروسک باربي گفت: آخر تا حالا هيچ وقت انقدر تنها و غمگين نبودي که لازم باشد من باهات حرف بزنم. تمام عروسک ها و اسباب بازي ها قادر به حرف زدن هستند و تمام اعمال و حرکات و صحبت هاي صاحبانشان را درک مي کنند اما هرگز اجازه ندارند با آن ها سخني بگويند يا در حضور آن ها حرکتي انجام دهند مگر اينکه آن کودک واقعاً خيلي تنها باشد. تنها در اين صورت است که ما اجازه سخن گفتن و يا حرکت کردن داريم تا صاحبمان را از غم نجات دهيم. و امروز مريم... بله امروز... تو واقعاً تنها بودي.

مريم که کمي ترسش فرو ريخته بود به سمت عروسک رفت و کمي خم شد جوري که صورتش مقابل عروسک قرار بگيرد و بعد گفت: بسيار خوب، حالا آيا اي عروسک زيبا، مي تواني براي من کاري هم انجام دهي؟

عروسک فکري کرد و گفت: هر کاري که نه، قدرت هر کس حد و مرزي دارد، اما تو کارت را بگو، اگر بتوانم دريغ ندارم، برايت انجام مي دهم.

مريم ذوق زده گفت: من يک هديه مي خواهم.

عروسک باز کمي فکر کرد و گفت: چه هديه اي، بگو، اگر بتوانم حتماً آن را برايت تهيه مي کنم.

عروسک با خودش فکر مي کرد که احتمالاً مريم اسباب بازي اي، لباسي چيزي مي خواهد و در حد توان عروسک هم بود که آن را فقط براي يکبار برايش تهيه کند اما مريم در نهايت تعجب عروسک به سمت پنجره رفت و پرده را کمي کنار زد و به آسمان که در حال تاريک شدن بود و تازه اولين ستاره هاي شب در آن چشمک مي زدند نگاه کرد و ذوق زده فرياد زد: ماه ه ه. من ماه را مي خواهم.

عروسک چند لحظه شوک زده به چشمان ذوق زده ي مريم نگاه کرد. سرانجام گفت: ماه! اما، چنين چيزي در حد توان من نيست. نمي شود هديه ي ساده تري بخواهي؟ مثلاً يک عروسک زيباي ديگر؛ يا يک لباس پرنسسيِ زيبا؟

مريم لجبازانه در حالي که پرده را رها مي کرد و سرش را تکان مي داد گفت: نه. نه. من فقط ماه را مي خواهم. فقط و فقط همان. ماه.

مريم براي عروسک تعريف کرد که هر شب در تنهايي روبروي پنجره مي نشسته و به ماه نگاه مي کرده و آن کشش خيره کننده را مي ديده و روزهايي که ماه در آسمان نبوده هميشه خيلي ناراحت مي شده که چرا ماه نيست و هميشه مي ترسيده که يک وقت جلوي پنجره يشان يک آپارتمان بلند ديگر ساخته شود و مريم ديگر نتواند ماه را ببيند و از آنچه که هست هم تنهاتر شود و تنها چيزي که واقعاً در زندگي اش مي خواهد فقط و فقط همان... ماه است.

عروسک مدتي به فکر فرو رفت. واقعاً چنين کاري در حد توان او نبود. از سوي ديگر نمي خواست که مريم را درست در روز تولدش نااُميد کند. سرانجام گفت: ببين مريم، چنين کاري در حد توان من نيست. اما اگر بخواهي من مي توانم تو را راهنمايي کنم تا به خواسته ات برسي. منتهي مسئله اين است که به دست آوردن چنين چيز گرانبهايي ممکن است خطرناک باشد. اي کاش تو از اين خواسته ات دست مي کشيدي، مثلا نمي خواهي... نمي خواهي من يک لباس پرنسسي زيبا...

عروسک لباس پر زرق و برق خودش را به مريم نشان داد و ذوق زده ادامه داد: مثل اين برايت تهيه کنم؟

عروسک پيش خودش فکر مي کرد که حتماً مريم از اين پيشنهادش با شادي استقبال خواهد کرد اما به عکس نظر عروسک مريم خيلي سرد نِق نِق کنان پاسخ داد: نه ه ه. نه ه ه. من همان ماه را مي خواهم. فقط همان.

مريم در حالي که به حالت قهر رويش را از عروسک برمي گرداند ادامه داد: فقط همان. اگر نمي تواني خواسته ام را انجام دهي، پس براي هميشه ساکت شو. مثل قبل. اصلا... اصلا... از پيش من برو. ديگر نمي خواهم تو را ببينم.

مريم چند گام از عروسک دور شد. عروسک باربي واقعاً از تهديد مريم ترسيد. آخر رها کردن صاحب براي اسباب بازي ها واقعاً کار خيلي سخت و مايه ي آبروريزي بود. اگر بچه اي تصميم مي گرفت که اسباب بازي خود را دور بيندازد اين امر مايه ي شرمساري براي اسباب بازي در تمام طول زندگي اش بود. و عمر اسباب بازي ها هم مثل انسان ها نبود. اگر اتفاق فيزيکي اي براشان نمي افتاد ممکن بود حتي اسباب بازي براي قرن ها تا زماني که جسم فيزيکي شان وجود داشت به حيات خود ادامه دهد. و در تمام اين مدت اسباب بازي هرگز اجازه نداشت صاحب ديگري اختيار کند و يا وارد منزل ديگري شود چرا که دل کودک صاحبش را شکسته بود و مجبور بود تا پايان جهان با شرمساري به يک زندگي ننگين ادامه دهد.

پس عروسک با صداي بلند و خيلي جدي گفت: بسيار خوب. خواسته ات را برآورده مي کنم.

مريم با خوشحالي به سمت عروسک برگشت: راست مي گويي؟! واقعاً؟!

عروسک در حالي که سرش را پايين و بالا مي برد گفت: واقعاً. منتهي يادت باشد که من بهت هشدار دادم که اين کار ممکن است خطرناک باشد و سرنوشت خوبي نداشته باشد.

مريم بار ديگر چند گام برداشت و به عروسک نزديک شد و در حالي که زانوي راستش را بر زمين مي زد و خم مي شد رو به عروسک گفت: مشکلي نيست. فقط بگو. چکار بايد بکنم؟

عروسک که حالا کاملاً متوجه شده بود که راه ديگري وجود ندارد و مريم واقعاً سرسختانه خواسته اش را مي خواهد گفت: تنها يک جادوگر مي تواند خواسته ات را  برآورده کند.

يک لحظه رنگ از رخسار مريم پريد. متعجب گفت: جادوگر؟

عروسک سرش به علامت تأييد تکان داد. مريم گفت: اما... اما... مادرم هميشه مي گفت که جادوگرها وجود ندارند. و اين چيزها فقط مال قصه هاست.

عروسک گفت: نه مريم. مادرت اشتباه مي کند. جادوگرها، ديوها، پري ها، و تمام چيزهاي ديگري که در قصه ها خوانده اي، همه ي آن ها، واقعاً وجود دارند. حالا آيا باز هم مي خواهي ماه را به دست بياوري؟

مريم يک لحظه درنگ کرد اما بعد از فکري کوتاه، بار ديگر ذوق زده گفت: بله ه ه. مي خواهم.

عروسک که ديد مريم انقدر براي رسيدن به خواسته اش مصمم است گفت: بسيار خوب. براي پيدا کردن يک جادوگر، بايد او را طلب کني.

عروسک به قفسه ي چوبيِ کتاب هاي قصه ي مريم اشاره کرد و ادامه داد: آن کتاب را بياور. کتاب قصه هاي هزار و يک شب را.

مريم متعجب به سمت قفسه ي چوبيِ کتاب ها حرکت کرد و با راهنمايي عروسک از ميان آن ها کتابي که مربوط به بازنويسي و به روزرساني تعدادي از قصه هاي هزار و يک شب بود را آورد. کتاب مصور که پر از عکس ها و نقاشي هاي زيبا بود را جلوي عروسک گذاشت. عروسک از مريم خواست که کتاب را باز کند. بعد رو به کتاب گفت: آهاي... آهاي... کتاب. بگو بدانم، چطور مي شود در اين دوره زمانه يک جادوگر را يافت؟

مريم متعجب به عروسک و کتاب نگاه مي کرد اما کتاب هيچ حرکتي نکرد و هرگز سخني نگفت. همچنان بي حرکت بر جا مانده بود. عروسک اين بار محکم تر رو به کتاب ادامه داد: آهاي... آهاي کتاب. بازي در نياور. مي دانم که تو هم سخن مي گويي. حالا به من بگو، چطور در اين دوره زمانه مي توان جادوگري را پيدا کرد؟

عروسک چند بار ديگر هم کتاب رو مورد خطاب خود قرار داد اما کتاب همچنان بي حرکت برجا مانده بود و هرگز صحبتي نکرد. عروسک گفت: بسيار خوب، حالا که تو به هيچ دردي نمي خوري، پس چاره اي هم براي ما نمي ماند که تو را آتش بزنيم.

عروسک رو به مريم ادامه داد: مريم جان، برو و از آشپزخانه فندک مادرت را بياور.

مريم کمي دو دل بود آخر مادرش هميشه او را از دست زدن به وسايل آشپزخانه منع کرده بود اما از آنجا که مي ترسيد عروسک بخاطر دو دلي اش خواسته اش را برآورده نکند از اتاق بيرون رفت و پاورچين پاورچين بدون آنکه کسي بفهمد به سمت آشپزخانه رفت و فندک را همراه خودش آورد. توي راه به پدر و مادرش نگاه کرد که بي توجه هر کدام در گوشه اي از سالن پذيرايي بزرگشان نشسته و مشغول انجام کاري بودند. مادر روي موبايلش خم شده بود و پدر تلوزيون نگاه مي کرد و برادر بزرگش هم اصلاً معلوم نبود که کجا بود و شايد اصلاً تا آن ساعت به خانه برنگشته بود!

خلاصه مريم آرام و پاورچين پاورچين به آشپزخانه رفت و فندکي از کنار گاز برداشت و دوباره به اتاق خود بازگشت. در را هم بست و از پشت قفل کرد. بعد فندک به دست کنار عروسک و کتاب دو زانويش را بر زمين زد و نشست. عروسک بار ديگر از کتاب خواست که جاي جادوگر را بهشان نشان دهد اما کتاب همچنان بي حرکت بر زمين افتاده و تکاني نمي خورد. عروسک که چنين ديد رو به مريم گفت: بسيار خوب، مريم، عزيزم، اين کتاب به هيچ دردي نمي خورد. آن را آتش بزن.

مريم فندک را روشن کرد. همينکه فندک را به کتاب نزديک کرد ناگاه کتاب جيغي کشيد و روي صفحه هايش انگار که آن صفحه ها پاهايش باشند ايستاد و مي خواست فرار کند که عروسک و مريم راهش را سد کردند و در گوشه ي اتاق او را گير انداختند. کتاب به سخن درآمد و گفت: نه نه، مرا آتش نزنيد.

عروسک رو به او گفت: پس بايد براي ما يک جادوگر پيدا کني. مي دانم که مي تواني.

کتاب گفت: اما من به فکر خود مريم هستم. باور کنيد که کارتان کار خطرناکيست. خواستن جادوگر، هديه اي مثل ماه، نه نه، اين کار خطرناکيست.

عروسک گفت: تو ديگر به اين کارها کاري نداشته باش. فقط راه پيدا کردن جادوگر را به ما نشان بده. وگرنه...

عروسک به مريم اشاره کرد و مريم بار ديگر فندک روشن را به کتاب نزديک کرد.

کتاب بار ديگر جيغ کشيد و التماس کنان گفت: بسيار خوب، بسيار خوب، مي گويم، مي گويم، فقط تو رو خدا آن فندک را از من دور کنيد.

مريم فندک را خاموش کرد. کتاب نفس راحتي کشيد. گفت: خيلي خوب؛ فقط يادتان باشد که خودتان خواستيد. حالا چيزهايي که مي گويم را تهيه کنيد.

کتاب يک قابلمه ي بزرگ خواست که مريم بار ديگر يواشکي به آشپزخانه رفت و آن را آورد. هنگام اين کار متوجه شد که پدر و مادرش هر کدام در سر جاي خود به خواب رفته اند. مقداري از آب قليان پدر مريم را خواست که مريم آن را هم آورد. سه عدد ليموي عماني و مقداري آبليمو. ليمو عماني ها را مريم به توصيه ي کتاب له کرد و همراه آبليمو درون آب قليان ريخت. بعد کمي رويش نمک پاشيد و سه عدد تخم مرغ را خيلي با احتياط شکست و درون قابلمه ريخت به شکلي که زرده و سفيده ي تخم مرغ از هم جدا نشوند و هفت بار از روي قابلمه پريد. آخر سر به توصيه کتاب مريم چند عدد از تار موهاي خود را با قيچي کوچکش چيد و روي تمام مواد گذاشت. سرانجام کتاب گفت: چيزهاي ديگري هم لازم است اما مي دانم که در خانه ي شما و در اين موقع روز يافت نمي شود. اميدوارم که جواب بدهد.

کتاب شروع کرد به خواندن جملاتي ورد مانند که براي مريم و عروسک نامفهوم بود. همانطور که کتاب جملات نامفهوم را بلند بلند مي خواند محتويات قابلمه شروع به جوش آمدن کرد. بعد هم قابلمه به لرزش درآمد و ناگهان انگار که بمبي در قابلمه گذاشته باشند تمام محتوياتش به اطراف پخش شد و صداي بنگ بلندي هم آمد. مريم خيلي ترسيد. ترسيد که پدر و مادرش بيدار شده باشند و حسابي دعوايش کنند چرا که همه جاي اتاقش حسابي کثيف شده بود. اولش جرأت نکرد اما بعد از مدتي خيلي آرام در را باز کرد و از اتاق خارج شد و در نهايت تعجب ديد که انگار نه انگار که اتفاقي افتاده باشد، پدر و مادرش در همان جاي سابق به خواب رفته اند. مريم که خيالش راحت شده بود به اتاق بازگشت. کتاب گفت: بسيار خوب، حالا فقط بايد منتظر بود. جادوگر خودش به سراغ شما مي آيد. حالا مرا به جاي خود در کتابخانه برگردانيد. بهتر هم هست که کمي اين اتاق را تميز کنيد و يادتان هم باشد، خودتان خواستيد و من بهتان گفتم که اين کار درست نيست.

مريم کتاب را به کتابخانه برگرداند و تا نزديک صبح مشغول پاک کردن اتاقش بود. وقتي ماه از آسمان مي رفت و اولين اشعه هاي خورشيد از مشرق آرام آرام پديدار مي شدند و رنگ آسمان داشت از تيرگي به روشنايي مي گراييد، تازه مريم خسته و خورد به تخت کودکانه اش رفت و پتو را روي سرش کشيد. در همان لحظات، چند کوچه آن طرف تر، زن جواني داشت به خانه اش که آپارتماني در طبقه ي هفتم يک مجتمع شيک مدرن بود بازمي گشت. همه ي اهاليِ محل فکر مي کردند که اين خانم يک دکتر مجرد و پولدار است که بعضي شب ها مجبور مي شود در بيمارستان بماند اما هيچ کدام از اهالي هرگز به چشم خود او را در هيچ مطب يا بيمارستاني نديده بود و نمي دانست که اين خانم که انقدر دير به خانه مي آيد شب ها در بيمارستان کار نمي کند بلکه... کار بخصوص ديگري در محفل بخصوصي دارد که هيچ کس نبايد از آن با خبر شود.

خلاصه اين خانم به اصطلاح دکتر داشت خسته و خورد به خانه بازمي گشت که درست دم در خانه، احساس عجيبي در خود حس کرد. و دانست که يک نفر او را طلب کرده است. مدام از خودش مي پرسيد که چطور و چگونه در اين دوره زمانه که مردم وردها و جادوهاي قديمي را فراموش کرده اند و جادوگرها يکجورهايي جزء افسانه ها شده اند يک نفر توانسته چنين جادوي قديمي اي را پيدا کند و يک چنين ورد قديمي اي را بخواند و او را احضار کند! جادوگر متعجب و خشمگين بود اما مجبور بود که به سر قرار برود. جايي که او را فراخوانده اند.

مريم آن روز تا طرف هاي ظهر خوابيد و نه پدر و نه مادر و نه هيچ کس ديگري حتي او را صدا نزد و هيچ کس نپرسيد که چرا تا آن موقع روز خوابيده و چرا اتاقش انقدر بوي بد مي دهد. پدر و مادر هر دو صبح زود به سر کار مي رفتند و تا طرف هاي چهار پنج بعد از ظهر به خانه بازنمي گشتند. مريم ظهرها خودش  غذاهاي مانده در يخچال را برمي داشت و مي خورد. مادرش از يک سو او را از دست زدن به فندک منع مي کرد و از سوي ديگر از خودش نمي پرسيد که دختربچه اش چطور مي بايد غذاهاي روز قبل را داغ و بعد بخورد و آيا اصلا فرزندش غذاهاي يخ کرده مي خورد و يا آن را داغ مي کند. پدر و مادر وقتي که به خانه بازمي گشتند هيچ کدام حوصله نداشتند. مادر سريع غذاي سر دستي اي درست مي کرد و معمولاً هم هر دو زود به خواب مي رفتند.

آن روز مريم تا طرف هاي ظهر خوابيد. تابستان بود و مدرسه ها تعطيل و مريم مي توانست تا هر وقت که مي خواست بخوابد. بعد بلند شد و غذاي مانده اي از يخچال برداشت و خورد و مثل هر روز با اسباب بازي هايش وَر رفت تا عصر شد و بعد مادر آمد و کمي بعد از او پدر و هر دو انقدر خسته و داغان بودند که حتي به زحمت جواب سلام مريم را مي دادند و يکي دو ساعت بعد از آن دو برادر بزرگش که اصلا مريم نمي دانست که آيا ديشب به خانه آمده يا نه و خلاصه سرانجام شب شد، شبي دلگير مثل همه ي شب ها و همه ي اهل خانه زود خوابيدند و مريم هم داشت به تخت خواب مي رفت که ناگاه...  ديد پشت پنجره اش...  زني زيبا که موهاي شرابي رنگش از زير روسري آويزان است انگار که بر چيزي در ميان آسمان سوار است ايستاده و زير چشمي انگار که به مريم چشم غره مي رود و خشمگين نگاه دختر مي کند.

زن چند بار با پشت انگشت اشاره به شيشه زد. مريم متعجب و کمي ترسان به سمت پنجره رفت و پنجره را گشود. در حاي که صدايش کمي مي لرزيد گفت: شو.. شو.. ما... کي هستي؟

زن گفت: برو کنار.

مريم از کنار پنجره کنار رفت. زن از چيزي شبيه جارو برقي پياده و وارد شد. مريم بار ديگر لرزان گفت: اي... ي... ن. چيه؟! شما کي هستي؟

زن گفت: تو مريم هستي؟

مريم به نشانه ي تأييد سرش را تکان داد. زن گفت: تو مرا فراخوانده اي؟

مريم لرزان گفت: شو... ما... جادوگر هستي؟

اين بار زن سرش را به علامت تأييد تکان داد. سر اَندَر پاي مريم را براندازي کرد و ادامه داد: به نظر مي آيد که فقط يک دختر بچه ي عادي هستي! چگونه مرا فراخواندي؟!

مريم با انگشت به عروسکش اشاره کرد و گفت: عروسکم... اون...

جادوگر به وسط حرف مريم پريد و گفت: عروسکت با تو حرف زده؟

بار ديگر مريم به علامت تأييد سرش را تکان داد. جادوگر زمزمه مانند گفت: بايد خيلي تنها باشي که چنين اتفاقي برايت افتاده.

و بلند تر اضافه کرد: اما در هر حال بايد ياد بگيري که هر کس به پنجره زد پنجره را برايش نگشايي.

جادوگر در حالي که صدايش را بلندتر و انگشت اشاره اش را تهديد وار تکان مي داد ادامه داد: واقعاً شانس آوردي که جادوگري مثل من نصيبت شده. خيلي هاشان واقعاً مثل من نيستند.

مريم مبهوت بر جا ايستاده و جادوگر را نگاه مي کرد. جادوگر که متوجه ترس دختر بچه شده بود کمي اخم هايش را باز کرد و گفت: بسيار خوب، بگو از من چه مي خواهي؟

مريم همانطور که مبهوت به جادوگر نگاه مي کرد انگشت اشاره اش را به سمت وسيله اي که جادوگر با آن آمده بود گرفت. جادوگر در حالي که سريع نگاهش را به سمت وسيله و بعد دوباره به سمت مريم برمي گرداند گفت: جاروي پرنده ي من!

مريم همچنان بهت زده و من من کنان گفت: اين جاروي پرنده است؟

جادوگر بار ديگر سرش را به علامت تأييد تکان داد. مريم گفت: فکر مي کردم جاروي پرنده ي جادوگرها دسته دار و از اين جاروهايي که مأمورين شهرداري با آن ها خيابان ها را تميز مي کنند باشد.

جادوگر در حالي که يک لحظه لبخندي بر روي لبانش نقش و سريع محو مي شد گفت: آن که مال قرن ها قبل است دختر. جهان مدرن مي شود. جادوگرها هم مدرن مي شوند. حالا بگو بدانم، آيا تو جاروي مرا مي خواهي؟

مريم سرش را به علامت نفي تکان داد. جادوگر گفت: پس چيز ديگري مي خواهي.

جادوگر چند گام جلو رفت و از کنار مريم که از سر راهش کنار مي رفت عبور کرد و به کنار ديوار اتاق رسيد. ناگاه بشکني زد که در اثر آن صندلي اي ظاهر شد و جادوگر روي آن نشست. گفت: اول بگو بدانم، چه کسي آن ورد قديمي را خواند و جادويي چنين کهن را براي تو اجرا کرد، فکر نمي کنم که اين کار عروسکت باشد.

مريم بار ديگر سرش را به علامت منفي تکان داد. جادوگر گفت: پس کار کيست؟ چه کسي چنين کار خطرناکي را براي يک دختر بچه ي تنها انجام داده؟!

 مريم با انگشت به قفسه ي کتاب هايش اشاره کرد. جادوگر با اخم بدان سمت نگاه کرد. مريم حس کرد که انگار کتاب ها از ترس جادوگر کمي در هم فرو رفتند. جادوگر دوباره به مريم نگاه کرد. گفت: کتاب هايت بايد ياد بگيرند که هرگز چنين کار خطرناکي نکنند.

جادوگر اخم هايش را باز کرد و ادامه داد: حالا بگو بدانم، از من چه مي خواهي دختر؟

مريم که انگار کم کم داشت به آن غريبه عادت مي کرد ذوق زده فرياد زد: ماه ه ه. من ماه را مي خواهم.

يک آن مريم حس کرد که انگار رنگ از رخسار جادوگر پريد. راستش اصلاً انتظار چنين درخواستي را نداشت. جادوگر متعجب پرسيد: ماه!

مريم خوشحال سرش را به علامت تأييد تکان داد. جادوگر گفت: ولي دختر، اين هديه ي بسيار گرانبهاييست و جادوهايي سخت را طلب مي کند. نمي شود چيز ديگري بخواهي؟

مريم خشمگين فرياد زد: نه ه ه. من همان ماه را مي خواهم.

و اخم هايش را در هم برد.

جادوگر همچنان متعجب گفت: اما دختر، به دست آوردن هر چيز بهايي دارد. براي به دست آوردن چنين چيز گرانبهايي تو مي بايست بهاي گزافي هم پرداخت کني. اي کاش از آن صرف نظر مي کردي.

مريم بار ديگر خشمگين فرياد زد: نه ه ه. من ماه را مي خواهم.

مريم بار ديگر تمام چيزهايي که براي عروسک تعريف کرده بود را براي جادوگر هم تعريف کرد. از تنهايي هايش گفت و اينکه شب هاي بسيار هيچ همدمي به غير ماه نداشته و هميشه مي ترسيده که اگر جلوي روي پنجره يشان يک آپارتمان بلند ساخته شود از ديدار ماه محروم شود و از اين هم که هست تنهاتر شود. جادوگر با دقت به حرف هاي مريم گوش داد. چند دقيقه اي در سکوت فکر کرد. سرانجام همانطور که از جا بلند مي شد و به سمت پنجره ي باز مي رفت گفت: من بخاطر جادويي که اين کتاب احمق اجرا کرده مجبور هستم که حتماً تو را راضي کنم اما مريم، بدان و آگاه باش که به تو هشدار دادم، هشدار دادم که تو براي به دست آوردن چنين هديه ي گرانبهايي، مي بايست بهاي گزافي پرداخت کني.

جادوگر در حالي که رويش را به سمت مريم برمي گرداند و نگاه جدي و تا حدي خشمگين خود را بر دختر مي انداخت گفت: آيا حاضر به پرداخت اين بها هستي؟

مريم خوشحال سرش را به حالت تأييد تکان داد. جادوگر گفت: حتي اگر آن بها اعضاي خانواده ات باشند.

بهت جاي خنده را در صورت مريم گرفت. جادوگر ادامه داد: پدر... مادر... و تنها برادرت؟

مريم به فکر فرو رفت. تمام اعضاي خانواده ام. واقعاً چکار مي توانم بکنم؟

مريم از يک سو با خود مي انديشيد که اگر واقعاً روزي آپارتماني بلند جلوي پنجره اش سبز شود و او هر شب در اوج سکوت و تنهايي از ديدار ماه محروم شود چه بايد بکند و از سوي ديگر با خود فکر مي کرد که زندگي بدون ديگر اعضاي خانواده اش واقعاً چه معنايي مي دهد. از يک سو با خودش مي انديشيد که پدر و مادرش هيچ گاه آن بهاي لازم را به او نداده اند و محبت و وقت کافي براي فرزندشان نگذاشته اند و از سوي ديگر با خودش فکر مي کرد در هر حال هر چه که باشد و هر چقدر هم که آن ها پدر و مادر بدي باشند در هر حال پدر و مادرم هستند و واقعاً زندگي بدون آن ها چه معنايي مي دهد.

مريم چند دقيقه اي روي اين موضوع فکر کرد. تمام جوانب را با ذهن کودکانه ي خود سنجيد. جادوگر بي هيچ مزاحمتي صبورانه روي صندليِ ظاهر شده اش به انتظار نشست تا مريم قشنگ همه ي فکر هايش را بکند. و سرانجام مريم تصميم خود را گرفت. گفت: من تصميمم را گرفتم. من ماه را انتخاب مي کنم.

جادوگر در حالي که از جايش بلند مي شد گفت: بسيار خوب. اما عواقب کارت را هم در آينده بپذير.

جادوگر همان طور که به سمت مريم گام برمي داشت ادامه داد: خيلي خوب، حالا برو و از آشپزخانه يتان کاسه اي پر از آب براي من بياور.

مريم مثل هميشه پاورچين پاورچين در اتاقش را باز کرد و از اتاق خارج شد و به سمت آشپرخانه حرکت کرد. سالن پذيرايي شان تاريک بود. تلوزيون با صداي کم روشن بود بي آنکه مخاطبي داشته باشد و تنها صداي زيري که سکوت دلگير فضاي سالن را مي شکست همان صداي تلوزيون بود. مريم به آشپزخانه رفت و تا آنجا که مي توانست بي صدا کاسه ي چيني اي برداشت و از شير آب کرد و دوباره به اتاقش برگشت و در را پشت سرش بست و بعد کاسه را به جادوگر داد. جادوگر به سمت پنجره رفت. کاسه را رو به ماه گرفت جوري که عکس ماه در کاسه بيفتد و بعد زمزمه مانند وردي خواند و بر کاسه دميد و بعد کاسه را به دست مريم داد. گفت: بيا، اين هم ماه.

مريم متعجب به کاسه نگاه کرد. گفت: همين.

جادوگر گفت: همين.

بعد هم خيلي سريع انگار که مي ترسيد کسي متوجه حضورش در خانه شود صندلي را ناپديد کرد و از پنجره بيرون رفت و روي جاروبرقيِ پرنده اش نشست. پيش از آنکه در افق شب ناپديد شود رو به مريم گفت: مواظب باش که اين کاسه ي ماه هيچ گاه به زمين نريزد چرا که اگر چنين شود تو مجبوري آن بهاي گزاف را بپردازي. تمام افراد خانواده ات.

مريم اولش فکر مي کرد که جادوگر يک جورهايي سرش کلاه گذاشته و آخر تصوير ماه در کاسه ي آب را خودش هم مي توانست به آساني بسازد اما به مرور متوجه تفاوت مرموز آن تصوير در آب با ديگر تصويرهاي ماه در آب شد، اينکه در آن کاسه ي آب فقط تصوير ماه بود و نه هيچ چيز ديگر مثلا انعکاس تصوير سقف اتاق يا لامپِ روي ديوار و وقت هايي که پنجره بسته بود و يا حتي در روز باز آن تصوير ماه در کاسه ي آب بود و مدتي بعد که بالاخره ترس مريم به وقوع پيوست و آپارتماني بلند جلوي پنجره يشان سبز شد و جلوي ماه را گرفت باز آن تصوير در کاسه ي آب بود و مريم مي توانست موقع تنهايي هايش با آن حرف بزند و در واقع کاسه ي آب و تصوير ماه يک وقت هايي هم برايش پدر بود و هم مادر و حتي برادر بزرگ تر.

روزها گذشت، ماه ها گذشت، و سال ها از پي سال مي آمد و مي رفت. مريم بزرگ و بزرگ تر مي شد و هر سال به کلاس بالاتري مي رفت. به تدريج انقدر مشکلات ديگر وارد زندگي اش شد که کاسه ي آب را که کنار ميز تحريرش گذاشته بود خيلي وقت ها فراموش مي کرد و حتي بعضي وقت ها با خودش مي اندشيد که آيا واقعاً يک روز عروسکش باهاش حرف زده است و شَبِ بعد جادوگري از پنجره وارد اتاقش شده است و يا شايد همه ي آن ها ساخته ي ذهن کودکانه اش بوده است؟!

گاهي وقت ها متعجب به کاسه ي آب نگاه مي کرد که هنوز تصوير ماه بي هيچ تصوير اضافه ي ديگري در آن بود و متجب تر با خود مي انديشيد که اگر همه ي آن اتفاقات هيچ گاه نيفتاده اند پس اين تصوير که هيچ گاه ناپديد نمي شود چيست و متعجب تر با خود مي اندشيد که آخر مگر ممکن است و حتماً همه ي اين ها بايد ساخته ي ذهن يک کودک باشد و مگر مي شود که واقعاً روزي عروسکي باهام حرف زده باشد و کتاب قصه ام ورد خوانده باشد و بعد جادوگري از پنجره سوار بر جاروي برقيِ پرنده وارد اتاقم شده باشد؟!

مريم مي رفت و کارتون اسباب بازي هاي قديمي اش را مي آورد و از ميان آت و آشغال هاي قديمي عروسک باربي که حالا يک چشم و يک پايش را از دست داده بود را بيرون مي کشيد و گرد و خاک رويش را مي تکاند و مدت ها بهش نگاه مي کرد و حرف مي زد اما عروسک باربي همچنان بي حرکت مي ماند و هيچ گاه حرکتي نمي کرد و هيچ وقت با مريم سخني نگفت و اين ظن مريم را بيشتر تقويت مي کرد که همه ي آن اتفاقات عجيب فقط ساخته ي ذهن کودکيِ خودش است اما همچنان آن کاسه و تصوير ماه يک سوال بزرگ در ذهنش بود.

اين ها بود و روزها و ماه ها از پي هم مي آمدند و مي رفتند تا اينکه روزي...   مريم خسته و عصباني از دبيرستان به خانه آمد و بي توجه دستش به کاسه ي چيني خورد و کاسه افتاد و شکست و تکه هاي چيني هر کدام در سويي پخش شد.

ناگاه مريم حس کرد که انگار صداي بنگي دروني در درون خودش مي شنود. واقعاً نمي دانست که آيا آن صداي تکان دهنده از درون وجود خودش است يا فضاي بيرون. صدايي که انگار تمام وجودش را تکان داد و تغييري شگفت و مرموز انجام گرفت.

مريم چند بار سرش را تکان داد. هنوز درون سرش صداي سوت مرموزي مي شنيد. مثل آن موقع هايي که آدم خيلي تنها باشد و صداي مرموزي در درون گوش خود حس کند اما اين صدا اين بار بلندتر بود و شديدتر مثل موج پس از انفجار بمبي در نزديکي.

مريم از اتاقش خارج شد. همه چيز سر جايش بود. همه جا را گشت. آخر سر به اتاقش برگشت. کم کم حالت عادي يافت. تکه هاي چيني را از اين وَر و آن وَر جمع کرد و درون سطل زباله ريخت. چند جاي فرش اتاقش خيس بود و اين خيسي به فرش نشسته بود جوري که ديگر نمي شد با دستمال يا روزنامه آب را جمع کرد. مريم اولش کمي ناراحت بود اما به تدريج اصلاً آن موضوع را فراموش کرد و مشغول انجام تکاليف خود و مرور کردن درس هايش شد. اصلاً فراموش کرد که در تمام اين سال ها کاسه ي آبي حاويِ تصويري از ماه در گوشه ي ميزتحريرش بود و چه سال ها و چه روزها و چه شب در تنهايي با آن کاسه ي آب حرف زده انگار که آن کاسه خواهر کوچکتر و يا مادربزرگي پير است که هر شب مريم قصه ي سکوت و تنهايي شبش را برايش تعريف مي کند و تمام رازهاي نهفته و غم پنهان در سينه را برايش مي گويد.

زندگيِ روزمره ادامه پيدا کرد. همه چيز مثل ديروز بود و پريروز و مريم مثل تمام سال هاي قبل از يخچال غذاي مانده برداشت و خورد و حالا که بزرگ تر شده بود بجاي اسباب بازي با موبايلش وَر رفت تا اينکه عصر شد و بعد شب شد اما...   صداي زنگي نيامد. پدرش نيامد. مادر با کليد خود در را باز نکرد. برادرش که معلوم نبود شب پيش در خانه بوده يا نه عصباني دَرِ آپارتمان را نگشود و مريم تنهاي تنها در سکوت نشسته بود.

کم کم استرسي عجيب از معده اش شروع و بعد به تمام اندام هاي بدنش سرايت کرد. تلفن را برداشت، موبايل را برداشت، به پدرش زنگ زد، به مادرش زنگ زد، کاري که خيلي کم انجام مي داد را انجام داد و به برادرِ بداخلاقش زنگ زد، بوق پشت بوق اما هيچ کس گوشي را برنداشت. ساعت شب جلو و جلوتر مي رفت و استرس مريم بيشتر و بيشتر مي شد و واقعاً نمي دانست که چه بايد بکند. به همکارها و دوستان و آشناياني که فکر مي کرد ممکن است از پدر و مادرش خبر داشته باشند زنگ زد، هيچ کدام خبري نداشتند. بعضي به مريم آرامش مي دادند و بعضي تلخ رفتار مي کردند که انگار اصلاً براشان مهم نباشد. مريم به اوراژانس زنگ زد، به صد و ده زنگ زد، شماره ي بيمارستان ها و کلانتري را از صد و هجده مي گرفت و زنگ مي زد که هيچ کس اطلاعي نداشت. بعضي از اُپراتورها جواب درست مي دادند و بعضي ديگر حتي توهين مي کردند و خلاصه هيچ کس جواب قانع کننده اي نمي داد انگار که در اين دنياي پر از مصيبت و جنگ زده هيچ کس نيامدن يک پدر و مادر و برادر بداخلاق تا دير وقت شب به خانه برايش مهم نباشد و هيچ کس از خود نمي پرسد که حال اين دختر دبيرستانيِ تنها، بله تنهاي تنها چه بايد بکند؟!

مريم خلائي عظيم را در خود حس مي کرد. حالا بود که بعد از سال ها ياد حرف هاي جادوگر مي افتاد. حالا بود که يادش مي آمد که اگر روزي کاسه ي آب بشکند و ماهِ ظرف چيني سرنگون شود مي بايست آن بهاي سنگين را بپردازد. خلائي عظيم را در خود حس مي کرد. پدر و مادر هيچ گاه حوصله ي درست و حسابي نداشتند. هيچ گاه درست با او بازي نکردند. هيچ گاه آن فضاي گرم خانواده که مريم در فيلم ها و سريال ها ديده بود را به واقع حس نکرده بود. اما...   پدر و مادري بودند. همان برادر بداخلاقِ بد بود. چيزي بود...   چيزي که حالا نبود. و مريم نمي دانست که واقعاً چه بايد بکند. آيا بايد لباس هايش را بپوشد و آن موقع دير وقت شب تا دوردست ها به دنبال آن ها برود؟ و اگر برود به کدام سو در اين شهر لابرهوت.

استرسي عجيب در خود حس مي کرد. نيرويي مرموز و مخفي که از درون معده آغاز و مثل خون در تمام اندام ها جريان مي يافت. انگار که مريم براي اولين بار خودِ خون بدنش را حس مي کرد. به ساعت زل زده بود. ثانيه ها و عقربه ها و ساعت ها جلو و جلوتر مي رفتند. و مريم در سالن بزرگ پذيراييِ آپارتمانشان نشسته بود و به ساعت نگاه مي کرد.

و بعد... ناگاه... صدايي شنيد. يعني اين همان صداست؟ يعني امکان دارد! مريم به سمت اتاقش دويد و به پنجره نگاه کرد. بله، حدسش درست بود. شخصي بود که با پشت انگشت اشاره به شيشه مي زد. زني زيبا با موهاي شرابي رنگ آويزان از زير روسري که بر جارو برقيِ ايستاده در ميان آسمان نشسته بود.

مريم به سمت پنجره رفت و آن را گشود. جادوگر وارد شد. در تمام اين سال ها انگار که هيچ تغييري نکرده بود و هنوز زيبايي و طراوت چند سال پيش را بر چهره داشت. گفت: خوب مريم، مي بينم که کاسه ي چيني را شکسته اي.

مريم سرش را پايين انداخت و کمي به علامت تأييد تکان داد.

جادوگر ادامه داد: و حالا بايد آن بهاي گزاف را پرداخت کني، پدر، مادر... و تنها برادرت.

چند ثانيه اي سکوتي تلخ ميان جادوگر که صاف بر چهره ي دختر مي نگريست و دختر که سر به پايين افکنده و جرأت نگاه در چشمان ملامت گر جادوگر نداشت را گرفت. سرانجام باز جادوگر گفت: حالا فهميدي که ارزش واقعيِ زندگي به چيست مريم؟ آيا ارزش ماه بالاتر است، يا خانواده ات؟! آيا تو مي داني دختر، که زندگي بدون آن ها که تو را حمايت مي کنند، در اين جهان پر از جنگ و مصيبت چه معنا مي دهد؟

مريم پاسخي نداد. يعني پاسخي نداشت که بدهد. جادوگر يک لحظه خنديد. و بعد بشکني زد. با زدن بشکن يک آن به ناگاه آن حالت مرموز که بعد از شکستن کاسه ي چيني در مريم پيدا شده بود از ميان رفت. آن استرسي که مانند خون در تمام اعضا رسوخ مي يافت رفت. آن سکوت مرموز ديوانه وار شکست و مريم بناگاه حس کرد که صداي شهرِ در نيمه شب بيدار را مي شنود. مريم سرش را بلند کرد و به جادوگر نگريست. جادوگر لبخند زد. گفت: در واقع مريم من ماه واقعي را مطابق خواسته ات به تو ندادم. من تو را گول زدم و تنها تصويري از خواسته ات را به تو دادم. امروز هم تو تنها براي ساعاتي تصويري از آنچه در انتظارت بود را ديدي. اينکه به دست آوردن آن هديه ي گزاف چه بهاي گزافي دارد. حالا به نظر تو واقعاً چه چيز در زندگي ات مهم تر است، ماه... اين هديه ي با ارزش... و يا اعضاي خانواده ات؟؟؟

جادوگر خنديد و به سمت پنجره رفت. همانطور که سوار جاروبرقي پرنده اش در ميان شب گم مي شد گفت: من مي خواستم که تو اين را بداني، واقعاً با ارزش ترين چيز در زندگي چيست؟

مريم به سمت پنجره دويد و با نگاهش مسير جاروبرقي را تعقيب کرد. فرياد زد: دانستم م م... فهميدم که چه مي خواهي بگويي.

و بعد زنگ خانه يشان به صدا درآمد. مريم از اتاقش خارج شد. پدر و مادر و برادرش همانطور که با هم بحث مي کردند در حال ورود بودند. از فحواي بحثشان مريم متوجه شد که گويا قرار بوده آن شب براي اولين بار بعد از سال ها در جايي ملاقات کرده و هر سه با هم به خانه بيايند که در راه تصادف مي کنند و تا آن موقع شب گرفتار مي شوند اما خوشبختانه موضوع با خوبي و خوشي فيصله يافته. مريم به سمتشان دويد. با خوشحالي يکي يکي شان را در آغوش گرفت. آن ها حيران به دختر کوچک خانه مي نگريستند. در دل از خود مي پرسيدند که يعني چه شده و اين دختر که در تمام اين سال ها همينقدر تنها بوده حالا به يکباره چرا بعد از مدت کوتاهي تنهايي از ديدن اعضاي خانواده اش انقدر خوشحال است!

و در اين ميان تنها مريم بود که واقعيت را مي دانست.

قصه «هديه‌اي بنام ماه» نویسنده «علی پاینده»