داستان «راز پشت پرده» نویسنده « زهرا اعلمی»

چاپ تاریخ انتشار:

zahra alami

دور تا دور حیاط، باغچه باریکی بود. گل‌های باغچه هر کدام به رنگ یکی از مدادهای جعبه مداد رنگی بودند. علی و نیما با دوچرخه‌هایشان بازی میکردند و دور حوض دایره‌ای شکلی، به رنگ دریا که در آن فواره‌ای مانند خرطوم فیل آب به داخل حوض می‌پاشید، می‌چرخیدند.

پدربزرگ کنار دیواری که برگ‌های گل چسبک آن را پوشانده بود، درحال تعمیر چرخ خیاطی مادربزرگ بود.

آواز قناری که روی درخت تنومند گردو نشسته، فضای حیاط را پر کرده بود.

- علی بیا اینجا پسرم.

- برو اونور…بیب بیب. بله پدربزرگ، با من کار داشتید؟

- علی جان برو تو زیرزمین کنار صندوقچه گوشه دیوار یک قوطی که داخلش پیچ و مهره است بردار بیار. بدو پسر.

- وااای زیرزمین.

علی خشکش زد. دهنش مثل کویر خشک شده بود و به سختی آب دهانش را قورت داد.

خواست بدون هیچ نگرانی به طرف زیرزمین برود. اما پاهایش به زمین قفل شده بود و هیچ حرکتی نمی‌کرد.

با آستین پیراهنش، عرق پیشانی‌اش را خشک کرد و مثل لاک پشت به طرف زیرزمین حرکت کرد.

در چوبی را باز کرد، نگاهی به پله‌های پیچ در پیچ زیرزمین کرد.

همه چیز دور سرش می‌چرخید، صدای باد در پله‌ها می‌پیچید.

انگاری در قلبش یوزپلنگ می‌دوید.

آهسته آهسته و یکی یکی پله‌ها را طی کرد.همه‌ش پشت سرش را نگاه می‌کرد وقتی سرش را برگرداند دهانش قفل شده بود و قلبش کم مانده بود از جا کنده شود.

عنکبوتی که داشت با تارش تاب بازی می‌کرد از سقف آویزان و به چشم‌های علی خیره شده بود. علی چشم‌هایش را بست و از زیر تار عنکبوت رد شد.

دیگر چیزی نمانده بود که پله‌ها تمام شود. دست و پایش می‌لرزید.

دور و بر را نگاه کرد و صندوقچه را پیدا کرد. سمت صندوقچه حرکت کرد که ناگهان ایستاد، انگار روی سرش باران می‌بارید، همه‌ی تنش خیس شده بود.

از پشت سر سایه‌ای را دید. چشم‌هایش را بست و آب دهانش را به سختی قورت داد.

بعد آهسته برگشت، با اینکه بدنش مثل دستگاه ویبره می‌لرزید، ولی یهو خنده‌اش گرفت. فهمید که آن سایه‌ای که دلش را زیرورو کرد، سایه‌ی جاروی دسته بلند کنار زیرزمین بود. قوطی را برداشت اما یهو چیز عجیبی توجهش را جلب کرد. روی دیواری که پشت پله‌ها بود پرده‌ای کشیده شده بود.

- یعنی چی می‌تونه اونجا باشه. احتمالا خرت و پرت‌های پدربزرگ است، ولی آخه چرا جلوش پرده کشیده؟

حلزونی طرف پرده رفت. آهسته پرده را کنار زد، سه نفر را در وسط اتاقک تاریک دید. آن‌ها در آن اتاق سوت و کور که گوشه گوشه‌ی آن گرد و خاک و تار عنکبوت بود مشغول آزمایش و درست کردن مایعی آبی رنگ بودند.

علی خودش هم نمی‌دانست چطور آن همه ترس جایش را به کنجکاوی داد. آرام روی نوک پا طرف قفسه‌ی ظروف شیشه‌ای رفت و قایم شد. او در حال تماشا کردن آن‌ها بود که از پنجره کنار آن اتاق باد ملایمی وزید و گرد و خاک بلند شد و بینی‌اش را خاراند. علی نتوانست خودش را کنترل کند و عطسه‌اش گرفت. آن سه نفر که روپوش داشتند نگاهشان به او افتاد.

مثل باد به طرف علی رفتند و دست و پایش را بستند و علی را داخل قفس میله‌ای انداختند. یک نفر از آن‌ها وارد قفس بزرگ میله‌ای شد. علی دهنش قفل شده بود نمی‌توانست حرف بزند.

- ببینم تو اینجا چی میخوای؟ چطوری اومدی اینجا؟

- م. . م. . من. . من

- درست حرف بزن بچه تا بفهمم چی می‌گی!

علی که زبانش بند آمده بود، با هزار سختی ماجرای پیدا کردن اتاقک مخفی را تعریف کرد.

- خب حالا بگو ببینم تو کی هستی؟

- من علی هستم نوه‌ی صاحب این خانه. شما اینجا چیکار می‌کنید؟ چرا تو زیرزمین پدربزرگ من هستید؟

- این ماجرا برمی‌گرده به ۵۰ سال پیش. درست موقعی که پدربزرگت این خانه را خرید و برای زندگی به اینجا آمد. قبل از اینکه پدربزرگ و مادربزرگت به اینجا بیایند، در این خانه جادوگری زندگی می‌کرد که هیچکس از این موضوع خبر نداشت و نمی‌دانست که در این خانه جادوگر زندگی می‌کند. جادوگر وقتی فهمید قرار است کسی در خانه‌ی او زندگی کند، تصمیم گرفت طلسمی بسازد که هرکس در اینجا زندگی کند، اتفاق‌های غم‌انگیزی برایش پیش بیاید.

علی با خودش گفت: «واای پس دلیل مرگ خاله مرضیه مادر نیما، بیماری قلبی مادربزرگ و حتی ورشکستگی پدربزرگ این طلسم بوده.»

اشک در چشمانش موج می‌زد.

آن مرد ادامه داد: «ارباب ما برای شکستن طلسم‌ها، کتابی ارزشمند داشت. او با کمک رمز پنهان توانست جادوگر را از بین ببرد. اما مقابله با جادوگر، خودش هم به شدت آسیب دید و جانش را از دست داد.

بعد از آن ماجرا شکستن طلسم این خانه به ما سپرده شد》

علی دهانش باز مانده بود و با تعجب به آن مرد خیره شده بود.

- حالا به کمک یه فرد باهوش نیاز داریم. ظاهراً تو بچه‌ی باهوشی هستی. فکر کنم تو بتونی به ما کمک کنی.

علی که مات و مبهوت مانده بود با هیجان پیشنهاد مرد را قبول کرد.

- اووم. ببخشید پدربزرگ من از این موضوع خبر داره؟

- نه پسر جان

- یعنی چطور ممکنه پدربزرگ بعد از این همه سال متوجه شما نشده باشه؟

- هیچکس نمیتونه ما رو ببینه، به جز آدمهای خاص.

علی با شنیدن این حرف سینه‌اش را صاف کرد و لبخندی به لبش نشست.

علی دوباره پرسید: خب بعد از اینکه این طلسم رو شکستید چی می‌شه؟

شما برای همیشه اینجا می‌مونید؟

- اووو پسر چقدر ما رو سوال پیچ کردی بسه دیگه!

علی سرش را پایین انداخت.

مرد دستی به سر علی کشید و گفت: وقتی این مأموریت ما تموم بشه وِردی می‌خونیم و بعد به دنیای خودمون میریم.

علی به همراه مرد از قفس بیرون رفت.

همه به کمک هم عملیات را شروع کردند و خوشبختانه عملیات موفقیت‌آمیز بود و طلسم شکست.

چشمانشان برقی زد و همدیگر را در آغوش گرفتند.

-‌ای وای خدای من

آن سه نفر گفتند: چی شده اتفاقی افتاده؟

- قرار بود قوطی پیچ و مهره را برای پدربزرگ ببرم. معلوم نیست چقدر منتظرم مانده معطل نکرد و بعد که آن سه نفر از علی بابت همکاری‌اش کلی تشکر کردند علی برگشت.

او دیگه نگران هیچ چیز نبود و با خیال آسوده از پله‌ها بالا رفت. درِ زیرزمین را بست و به در تکیه داد و نفس عمیقی کشید. قوطی پیچ و مهره را به پدربزرگ داد و قبل از اینکه پدربزرگ حرفی بزند مثل باد به طرف دوچرخه‌اش رفت و با پسر خاله‌اش نیما بازی کرد.

داستان «راز پشت پرده» نویسنده « زهرا اعلمی»