سارا و برادر کوچکش دانیال همراه با پدر و مادرشان در محلهای زندگی میکردند که نزدیک خانهشان پارکی در از وسایل بازی قرار داشت. چون تابستان شده بود و سارا و دانیال زود به زود به پارک میرفتند.
یک روز وقتی وقتی به پارک رسیدند، دانیال رفت سراغ سرسره. دختری روی سرسره نشسته بود اما دانیال آنقدر هیجان داشت که به دختری که روی سرسره نشسته بود با لحن بد و زشت گفت: «از سرسره پاشو من میخوام اول بشینم تو باید بعد از من سوار بشی». دختر ناراحت شد و کنی ترسید و بغض کرد.
سارا و مادر و پدرش تا سر و صدا را شنیدند به سمت دانیال آمدند و نگذاشتند که دانیال به زشت حرف زدن خود با آن دختر ادامه بدهد.
پدر، دانیال را همراه خود به پیادهروی پارک برد و به او گفت: «دانیال عزیزم تو نباید با بچههای دیگه بد حرف بزنی چون رفتار بسیار زشتیه و حتی ممکنه آنها هم با تو بد حرف بزنند من دوست ندارم کسی با فرزندانم زشت حرف بزنند. پس به برخوردت با اطرافیان خوب دقت کن که به کسی بی احترامی نکنی.»
دانیال گفت: «آخه پدر من میخواستم اول بشینم.»
سارا گفت: دانیال نباید مثل پادشاه رفتار کنی وقتی همه آدمها با تو خوب و قشنگ حرف میزنند تو نباید فکر کنی که برتر از همه هستی و خودخواهانه رفتار کنی.»
مادر گفت: «پدر و خواهرت به نکتههای خوبی اشاره کردند دانیال جان! و بعد برای خواندن نماز به سمت مسجد رفت و بچهها هم با خوشحالی به بازی خود ادامه دادند.
قصه ی ما به سر رسید کلاغه به خونهش نرسید.