داستان نوجوان «اولین و آخرینِ ما» نویسنده «سارا حقیقی»

چاپ تاریخ انتشار:

sara haghighi

امروز فردای دیروز است!

فردای روزی که من برای اولین بار معنای زندگی را پیدا کردم...

آن هم در چشمان تو...

روزی که از آن به بعد تصمیم گرفتم برای هر دو ما شروع جدیدی باشد.

کنار همان صندلی چوبی قدیمی با چراغ کنارش . با همان درخت کهنسالی که شاهد تمام حرف های ما بود.

با استرس به در روبه رو خیره و منتظر صدای زنگ شدم.

با ترس به تمام متن هایی که نوشته بودم برای صدمین بار نگاه کردم . باز هم نمیدانم که خبر پدر شدنش را چگونه به او بدهم. برای اولین بار درون خودم او را حس کردم و همین باعث جمع شدن جرعتم شد.

-دینگ دینگ

وقتی نگاهم به نگاهش افتاد همه متن ها از ذهنم پاک شد و تنها چیزی ک توانستم بگویم این بود که « داری بابا میشی!!»

با تعجبی که همراه با خنده و گریه بود به من نگاه میکرد و با فریاد جمله من را تکرار میکرد.

تمام شب راجب کارهایی که دوست داشت با بچه انجام بدهد را با کلی ذوق برای من تعریف میکرد و حتی اسم بچه هم انتخاب کرده بود.

اما من همراه این ذوق های تمام نشدنی متوجه نگرانی و استرسی که داشت میشدم.

چند ماه گذشت.

با فریادی که تا به حال مانند آن فریاد نزده بودم به سمت او رفتم و همراه با گریه شروع کردم به صحبت.

کلمات یکی بعد از دیگری می آمدند و با اشک هایم همدست شده بودند.

-تو نباید به اون انبار بری . میدونی که چقدر خطرناکه و ممکنه که...

+ هیش. قول میدم . این آخریشه. قول میدم که تنهات نزارم . تو که میدونی به خاطر تو. به خاطر اون . به خاطر خودم .مجبورم

الان چندین ساعت شده که خبری از آمدنش نشده.

به سمت انبار حرکت کردم...

تا متوجه چاقویی که به سمتش گرفته شده بود شدم بی اختیار پاهایم به سمتش قدم برداشت...

سارا . سارا!! -

بدن سرد و غرق در خونش را به آغوش کشیدم.

امشب تنها شبی بود که در گوشه تاریک در حالی که تو را در آغوش داشتم تمام خاطرات خیالی که برای خانواده سه نفره‌امان در ذهن داشتم را ناممکن میدیدم.

آن شب تو با تن بی روحت در آغوش من تا مسیر بیمارستان همراه بودی و آن آخرین آغوش سه نفره ما بود...

آیا من لیاقت این فداکاری را داشتم؟

آنقدر بلند و سوزناک فریاد میزدم و گریه میکردم که با شنیدنشان گریه هایم بدتر میشد.

اینجا بیمارستان بود اما برای من محل دفن قلب و ذهن و حتی روحم بود.

دیگر خبری از خنده های او نبود...

از شیطنت ها و حتی قهرکردن هایش.

حتی چراغ کنار صندلی نیز خاموش شده بود و صندلی را در تاریکی شب ها رها کرده بود.

در اشک های خود غرق بودم و توان ایستادن نداشتم که متوجه پرستار همراه با بچه ایی که در دست داشت شدم.

برای گرفتن او دو دل بودم و نمیتوانستم قبول کنم...

اما وقتی او را در آغوش گرفتم احساس آشنایی داشتم .

وقتی برای اولین بار صورتش را دیدم متوجه سارای کوچکی که در دستانم داشتم شدم .

و این چقدر نامردی بود که او خیلی بی رحمانه به تو رفته بود...

-کاش انقدر شبیه مادرت نبودی!

و حال نمیدانم با او چگونه رفتار کنم . چگونه مراقب او باشم .

وقت هایی که گریه میکند من هم با او شروع به گریه میکنم و هر دو بهونه تو را میگیریم.

و حال هر روز به دیدار تو می آیم و هنگامی که تمام خاطراتم را با سارا کوچولو برایت تعریف میکنم تاج جدیدی برایت می آورم .

و هیچ وقت متوجه این نبودم که تا این حد بی مسئولیت بودی که من و سارا کوچولو را اینگونه تنها بگذاری ...

داستان «اولین و آخرینِ ما» نویسنده «سارا حقیقی»