داستان نوجوان «نفس بکش» نویسنده «محمدمهزیار خوش مود»

چاپ تاریخ انتشار:

mohamad mahziar  از جا حرکت کردم.به سمت آشپزخانه و یخچال رفتم.روی درب یخچال همان جمله همیشگی یاد آور شد که عمل خسته کننده بازدم را انجام بدهم:«نفس بکش»

   این جمله بیانگر این بود که من یک بیمارم.مدت ها پیش به این بیماری مضحک دچار شده بودم.این بیماری باعث می شد در زمان بیداری و هوشیاری خود فراموش کنم نفسم را پس دهم و این باعث آزار بود.به همین خاطر بود که آرزو داشتم برای همیشه دوران زندگی خودم را در خوابی طولانی سپری کنم تا عمل تنفس من به طور خودکار انجام شود مانند خیلی های دیگر.بار اول که این اتفاق برایم افتاد را به خوبی به یاد می آورم.روزی بود که نخستین بار همسرم را ملاقات می کردم.با نگاه اول عاشق شدم و در این نگاه اول نفسم گرفت و ول نکرد.دختری که قرار بود همسر آینده ام شود گفت:«نفس بکش»و اینطور مقدمات آشنایی ما پایه ریزی شد.بعد از آن دیگر نفس گرفتگی من به ندرت بروز می کرد.فقط در شرایط بحرانی مثل از دست دادن مادرم،برگشت خوردن چک هایم و ورشکستگی شرکت.بعد ها که همسرم قصد طلاق را با من مطرح کرد.بیماری من شدت یافت تا جایی که هر لحظه فراموشم می شد نفس بکشم یا نفسم را بیرون بدهم در این اوقات بود که همسرم می گفت:«نفس بکش» این طولانی ترین مکالمه ما در طی روز بود چرا که قصد داشت از من فاصله بگیرد و دلم را بشکند تا طلاقش بدهم ولی من این را نمی خواستم.

   گاهی اوقات هم با اینکه یادم بود عمدا نفس نمی کشیدم که او دوباره با من حرف بزند و آن کلمات را خطاب به من به زبان بیاورد:«نفس بکش»

   گذشت و گذشت تا جایی که دیگر تحمل ریخت من را نداشت و بدون طلاق گذاشت و رفت.اینطور شد که مجبور شدم به در و دیوار و همه جا برچسب نفس بکش را بزنم تا به صورت ناگهانی نمیرم.اما یک روز که از خواب بیدار شدم،فهمیدم بیماری به خواب هم رحم نکرده چرا که همسرم بالای سرم بود و با لبخند می گفت:«نفس بکش»

   حال من دوران مردگی خود را در زندگی بستری شده و سرگردانم تا آزادانه هرچقدر دلم می خواهد نفس نکشم...

داستان «نفس بکش» نویسنده «محمدمهزیار خوش مود»