روزی روزگاری در یک جنگل بزرگ حیوانات جنگل داشتند با هم بازی می کردند.
وسط بازی خرس خواست کمی عسل بخورد ناگهان باران آمد همهی حیوانات به خانههایشان رفتند و منتظر ماندند تا باران قطع شود ولی باران سه روز بارید و بند نیامد.
خرس آن سه روز را فقط گریه میکرد چرا؟ چون همه عسلهای خرس زیر باران خیس شده بودند. گرچه غذای حیوانات دیگر هم زیر باران خیس شده بودند اما آسیب ندیدند و قابل خوردن بودند.
باران بعد از چهار روز بند آمد و همه سراغ غذاهایشان رفتند. آنها از باقیمانده غذاهایشان، غذایی نو درست کردند.
قسمتهایی از جنگل به خاطر بارندگی مداوم خراب شده بود. درختان در اثر رعد و برق شکسته بودند و روی زمین افتاده بودند. اما خرس و دیگر حیوانات، جنگل را دوباره ساختند حتی زیباتر از قبل.
قصه ی ما به سر رسید کلاغه به خونهش نرسید.