قصه «خاله قزی» نویسنده «آوا محمدی» 8ساله

چاپ تاریخ انتشار:

Ava mohamadi

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.

در شهری پیرزنی به نامِ خاله قزی نانوایی داشت.

نان‌های خاله قزی خیلی خوشمزه بود و همۀ مردم شهر ازش نان می‌خریدند.

اما در شهر نانوایی دیگری هم بود که مردی بدجنس به نامِ قلی صاحب آن بود.

قلی از اینکه خاله قزی مشتریِ خیلی زیادی داشت به او حسادت می‌کرد.

یک شب قلی چندتا موش را در کیسه‌ای انداخت و به سمتِ نانواییِ خاله قزی راه افتاد، آنجا که رسید از لای درِ چوبیِ نانوایی  موش‌ها را به داخل انداخت.

فردا صبح که خاله قزی برای پختنِ نان به نانوایی آمد چشمش به موش‌ها افتاد که در لابه لای آرد‌ها بازی می‌کنند.

خاله قزی از دیدنِ این صحنه حالش بد شد و به زمین افتاد.

مردم جمع شدند و خاله قزی را به خانه‌اش بردند.

روزها گذشت، اما خاله قزی حالش بدتر شد.

قلی که مشتری‌هایش خیلی زیاد شده بود از آن‌ها شنید که خاله قزی روز به روز حالش بدتر می‌شود.

یک شب که نانوایی را بسته بود و به خانه‌اش می‌رفت، وقتی چشمش به نانواییِ  خاله قزی افتاد، از کاری که کرده بود پشیمان شد و تصمیم گرفت به دیدنِ خاله قزی برود.

قلی برای خاله قزی همه ماجرا را تعریف کرد و از خاله قزی خواست او را ببخشد.

خاله قزی به قلی گفت: «همین‌که به اشتباهت پی بردی و راه درست پیدا کردی تو را می‌بخشم.»

قلی هم با کمک مردم نانوایی خاله قز ی را مثلِ روز اول تمیز کردند و قلی یه عالمه کیسه‌های آردِ تازه برای نانوایی خاله قزی آورد.

قصه «خاله قزی» نویسنده «آوا محمدی»