داستان نوجوان «غروب خورشید» نویسنده «امیرمهدی ابوالحسنی»

چاپ تاریخ انتشار:

amirmehdi bolasani

درینگ...درینگ...

باز صدای این گردآلو بلند می شود.با چشم های درشت ومشکی به من زل می زند.

«علیک سلام»

چند بار مژه های بلندش را  باز وبسته می کند .با صدای رومخی جواب می دهد.

«س...سلام»

نگاهش به سمت اتاق می رود و به سمت من بر می گردد.با لب ولوچه آویزان می پرسد.

«چرا بیدار نمیشه؟»

شانه های افتاده ام رابالا می اندازم.به پنجره نگاه می کنم.خورشید خانم به حیاط سرک می کشد وبرگه های سبزی های مادر جون را نوازش می کند.اما مثل هر روز خبری از آبپاشی نیست.صدای رو مخی دوباره بلند می شود.

«سی ساله هر روز این ساعت سفره صبحانه پهن می کرد....نکنه...»

اخم می کنم وچشم غره می روم.

«اگه حرف نزنی ...نمی گم لالی...قول می دم.»

دهن کجی می کند و از من رو بر می گرداند.

«قهر نکن...منم نگرانم...»

دست نازکش را به کمر پهنش می زند.

«محمد رضا داره دیرش میشه.»

غصه ام می شود.گردآلو راست می گوید.عزیز جون هر روز این موقع برای  نوه تپل ومپلش توی استکان کمر باریک چای می ریخت ولقمه می گرفت.بعد هم تا دم در حیاط زیر لب ایت الکرسی خوان منتظر سرویسش می ایستاد.با صدای رو مخی به سمتش بر می گردم.

«چیه؟چی شده؟به چی فکر می کنی؟»

«به عزیز جون ونوه اش...»

 کلید در قفل در می چرخد.صدای عروس خانم به گوش می رسد.

«خدا روشکر...بخیر گذشت... عزیز جون...»

محمد رضا با لپ های سرخ وآویزانش وسط حال می پرد بعد عزیز جون  با صورت به رنگ گچ  وسرم به دست  به کمک عروس خانم می اید تو و روی مبل دراز می کشد. اشک از گوشه چشم گردآلو روی صورتش می چکد.

«دیدی گفتم...عزیز جون یه چیزیش شده؟»

به زور لبخند می زنم.

«خدا روشکر ...خوبه...»

«نیست...خودم شنیدم عروس خانم تو گوش محمد رضا گفت. ..عزیز خیلی مریضه...شلوغ نکن...»

عروس خانم از ماس ماسک برقی یک فنجان قهوه می ریزد.عطرش در خانه می پیچد. حالت تهوع می گیرم.

تنم گر می گیرد .بخار از سرم بیرون می زند .به دل وروده بیرون ریخته گردآلو میان پاهای محمد رضا زل می زنم.عقربه کوچک از ترس دستان ویران گر او به زیر عقربه بزرگ پناه می برد.از گوشه پنجره نیمه باز به در  غروب خورشید نگاه می کنم