قصۀ «مژه بلند» نویسنده «آوا محمدی» 8ساله

چاپ تاریخ انتشار:

Ava mohamadi

در زمان‌های دورپادشاهی بود که برای به دنیا آوردنِ فرزندِ دخترش که نامِ او را مژه بلند گذاشته بود، جشنی بزرگ برپا کرد.

همۀ مردمِ سرزمینش را دعوت کرد، اما جادوگر را دعوت نکرد و جادوگر خیلی عصبانی شد و برای پادشاه پیغام فرستاد که دختر تورا طلسم می‌کنم.

چندسال گذشت؛ یک روز که دخترِ پادشاه از خواب بیدار شد دید مژه‌هایش تا روی زمین آمده است، خیلی ترسید و با فریاد پادشاه را صدا زد.

پادشاه وقتی دخترش را دید فهمید کارِجادوگرِ بدجنس است.

پادشاه به دخترش گفت: « دخترم نترس، انسان‌های بد و ظالمی مثلِ این جادوگر که تورا طلسم کرده است از بین می‌روند و تو قلب مهربانی داری و به کسی بدی و ظلم نکردی و خداوند محافظِ توست.»

پادشاه پیرمردِ مهربانی را که همیشه او را راهنمایی می‌کرد به قصر آورد و دخترش را به او نشان داد.

پیرمرد گفت: « به بیابانی سفرکند، سفر سختی در پیش دارد اما چون قلب پاکی دارد، خداوند محافظِ او است. در آنجا اگر گل رزی دید آن‌را بو کند و آن‌زمان طلسم باطل خواهدشد.»

قصۀ «مژه بلند» نویسنده «آوا محمدی»