روزی روزگاری در یک تپه بلند یک قلعه و یک رودخانه بلند وجود داشت.یک روز مردی با فیلش آنجا آمد. اسم آن مرد علی بود.
علی می خواست بداند که این قلعه برای کیست؟ رفت جلوتر علی از فیلش پیاده شد و زنگ در قلعه را زد.کارگر در را باز کرد علی پرسید:اینجا صاحبش کیست؟
کارگر جواب داد:اینجا برای یک پادشاه بزرگ است.
علی گفت:میشه با پادشاه حرف بزنم!
کارگر گفت:بله.
رفت پیش پادشاه. علی گفت: ازتون یک در خواست دارم.
پادشاه گفت:بگو درخواستت چیست؟
علی گفت:من کسی را ندارم می خواهم مثل یک دوست برایم باشی.
پادشاه کسی مثل یک دوست خوب نداشت پادشاه قبول کرد و همهی روز مثل یک دوست زندگی کردند..