خندید ... بیپروا و با صدای بلند خندید. جوری خندید که انگارنهانگار خون، نصف صورتش را پوشانده بود.
شیشهها از حرارت بالای سرش شکستند و شعلههای آتش موجی از هوای داغ را به داخل سالن هدایت کردند. خردههای درخشان شیشه مثل ستارههای تازه متولدشده درخشیدند و بعد روی زمین افتادند. هر دودستش را بالا آورد و بعد رو به آسمان خندید. زخمی شده بود. تکههای شیشه توی پوست و گوشتش رفته بودند و باریکههای خون ازشان جاری بود. آرام شد. از قهقهههایش لبخندی لبریز از رضایت باقی ماند و با هر ضربان قلبش به رعشه میافتاد.
باوجود تمام اینها چند ثانیه ایستاد. آرام در آن هوای داغ و دودهای سیاه نفس کشید. چیزی داشت تمام وجودش را به رعشه میانداخت. چیزی داشت تمام اعصابش را قلقلک میداد. یکچیز ... یکچیز عجیب در وجودش فوران کرده بود که نمیشناختش. شاید یک بیماری جدید یا شاید یک احساس ناآشنا بود که در تمام چهل سال زندگیاش برای اولین بار حس میکرد. هرچه بود، باعث میشد دلش بخواهد تمام مدت فریاد بزند و بخندد. فقط بخندد شاید مثل شخصیت جوکر فیلم سینمایی بتمن، او هم یک شخصیت منفی بود که بالاخره شخیصت مثبت را شکست داده بود. بالاخره خودش را شکست داده بود. بالاخره از اینکه تنها وظیفه و هدفش را تمام کرده بود احساس آسودگی و لذت میکرد. انگار همهٔ خستگی جسمش ناگهان همراه با هرچه در آتش میسوخت. سوخته بود و فقط خاکسترش مانده بود.
آسمان با ابرهای غلیظی از دودهٔ سیاه پوشیده میشد و خاکسترهای درخشان بهجای پروانهها آسمان را پر کرده بودند. قلبش یکبار دیگر به تپش افتاد. پروانهها، پروانههای زرد و رقصشان زیر نور گرم خورشید، نسیم خنکی که پوستش را قلقلک میداد و سایهٔ درختان. ناگهان یکچیزی خیلی سریع از کنارش رد شد، سایهای لرزان که با سرعت در آسمان اوج میگرفت. پرندهای که انگار از بندی رها شده بود. در طول جاده جنگلی حرکت کرد و بالهای بلندش شاخههای درختان را به حرکت درآورد. سپس از بین درختان اوج گرفت و جلوی نور خورشید ایستاد. به دنبال پرنده می دودید. آن پرنده حسی به او میداد که هیچوقت نداشت. شعلههای آتش هم همان حس را به او میدادند. حالت لرزانشان، انگار از چیزی رهایی یافته بودند و سعی داشت اوج بگیرد به سمت آسمان.
شعلههای آتش پشت سرش، کل ساختمان را در برگرفته بودند و از بین پنجرههای درخشان به سمت آسمان کشیده میشدند و آسمان دیگر آبی نبود. انگار انعکاسی از دریاچهای ثابت بود که تمام رنگها را در خودش بازتاب میداد. با چشمان باز به شعلههای آتش خیره شد. شعلههای آتشی که داشتند خانهاش را نابود میکردند، شعلههای آتشی که داشتند زندگیاش را میگرفتند.
صدای جیغ والدینش سردرگمیاش را شکست.
«دارم میام.»
بهطرف خانه دوید. در قفل بود. خودش را به در کوبید. صدای شکستن قفل در را هم نشنید. ناگهان از سه پله اول افتاد داخل حیات. وقتی ایستاد حس میکرد شانهاش به طرز عجیبی تیر میکشد و درد در تمام وجودش پخش میشود. خانه، کاملاً داشت میسوخت و شیشهخردههای پنجرهها توی حیات پخش شده بودند.
به طرف خانه دوید، در اصلی بهراحتی روی لولاهایش چرخید و جهنم ظاهر شد. دود سیاه نیمی از راهرو را پر کرده بود و گلدانهای تزئینی روی زمین افتاده بودند و شکسته بودند. شعلهها، انگار از درز میان کاشیهای سقف و کف رشد کرده بودند مثل ریشههای درخت توی حیات.
ترسیده بود. بهوضوح میلرزید. آرنجش را جلوی صورتش گرفت و شروع کرد به دویدن. سریع خودش را به آنطرف راهرو رساند و سقف با صدای مهیبی پشت سرش فروافتاد.
خواست فریاد بزند امّا غبار و دود داغ دهانش را پر کرد.
«مامان... بابا...»
صدایی نشنید.
«مامان... بابا...»
دیگر حتی صدای جیغ هم نمیشنید. به سمت آشپزخانه برگشت که پشت سرش بود، خواست مادرش را صدا کند امّا تمام آشپزخانه با نوری درخشان احاطه شده بود، با خودش فکر کرد:
«دیر رسیدم... دیر رسیدم... اونا مردن، زندهزنده سوختن...»
این بار آرامتر صدا زد، طوری که انگار میخواست مادرش را از خواب بیدار کند.
«مامان ...»
صدایی از طبقهٔ بالا آمد. صدای مادری نبود که به استقبال بچهاش آمده باشد.
«بابا... من دارم میام.»
«نه. برو بیرون...»
«بابا...»
از پلههای سیمانی بالا رفت و پدرش را دید، روی زمین افتاده بود، صورتش به طرز فجیعی سوخته بود و پوست زیر چشمش کنده شده بود، زیر آوار تقریباً دفن شده بود.
«گفتم برو، مگه کری؟ همینالان برو بیرون ...»
«بابا.»
جا خورده بود، ترسیده بود، امّا هنوز کنترلش را در دست داشت. میدانست باید چهکار کند. بهطرف پدرش رفت.
«بابا جان، ببین ...»
اشک توی چشمهای پدرش حلقه زد. انگشتانش را دور یک میلهٔ آهنی و زنگزده حلقه زد، سعی کرد بلندش کند. آنقدر تلاش کرد تا بالاخره بندانگشتانش به صدا درآمد خون از بین بندهایش روی زمین ریخت.
«بابا جان ...»
«مامان مرده!»
این جمله را فریاد زد، انگار که برایش اهمیتی نداشت چه میگوید گفت:
«مرده میفهمی.»
خودش هم نمیفهمید. فقط میدانست مادرش دیگر نیست. توی آشپزخانه بود و برایش با عشق غذا درست میکرد. شاید قورمهسبزی برای میپخت؛ اما بعد... مرده است. فقط مرده است. خودش هم از نوع لحنش جاخورده بود.
خواست به پدرش نگاه نکند. خواست به صورت پدرش نگاه نکند که سرشار از ناامیدی بود، خواست مثل قهرمانهای فیلمها پدرش را از آتش نجات بدهد و بعد شاید درباره مادرش حرف بزند امّا ... چیزی فرود آمد و او را چند متر به عقب پرت کرد. طوری که از پنجرههای طبقه دوم به بیرون سقوط کرد. چیزی او را از هرچه داشت دور کرده بود و او حالا داشت تماشایش میکرد.
به رخ کشیدن قدرتش را در بلندای آسمان تحسین میکرد. چیزی داشت او را زندهزنده میسوزاند. آتش نبود، یک درد بود. یک غم، یک احساس که حالا داشت میسوخت و شاید مثل همان پرندهای که دیده بود میتوانست از رهایی یابد، توی آسمان بچرخد و هیچوقت بازنگردد.
آسمان حالا تاریک بود و او داشت به این فکر میکرد که چه پایان خوبی است در آسمان تاریک اوج گرفتن.