قصه «پادشاه و مرد کالسکه‌ران» نویسنده «آوا محمدی» 9ساله

چاپ تاریخ انتشار:

Ava mohamadi

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.

مردی به نام جان، کالسکه‌ای داشت که مردم را به هر کجا که می خواستند می‌برد.

یک روز پیرمردی را دید.

پیرمرد به جان گفت: «من پولی ندارم، آیا من را سوار کالسکه‌ات می‌کنی!؟»

جان گفت:« نگران نباش و سوار شو.»

پیرمرد با خوشحالی سوارشد و از جان تشکر کرد.

جان از پیرمرد پرسید: «کجا می‌روی؟»

پیرمرد گفت: « به کاخِ پادشاه می‌روم.»

جان به پیرمرد گفت: « آیا می‌توانی به پادشاه بگویی مقداری پول به من بدهد تا بتوانم کالسکه‌ای نو بخرم؟»

پیرمرد گفت: « بله حتما خواهم گفت.»

وقتی به کاخِ پادشاه رسیدند، پیرمرد گفت: « من خودِ پادشاه هستم و تو جوان مهربانی هستی؛ آیا حاضری با دخترم ازدواج کنی ؟»

جان که بسیار متعجب شده بود در جوابِ پادشاه گفت: «  از شما ممنونم که من را انتخاب کردین. »