داستان نوجوان «جیکو» نویسنده «امیر مهدی بوالحسنی» متولد 1384

چاپ تاریخ انتشار:

amirmehdi bolasani

با انگشت روی شیشه بخار گرفته می نویسد.

«حاج بابا.»

آهی، صدا دار می کشد. به آیینه  روبه رویش زل می زند.

«چه خوب، پسر.که مامان  نیست وگرنه می گفت :

بغض چرا جانکم. گریه کن. مردها هم گاهی باید گریه کنند. »

 با جوش های صورتش کمی ور می رود. دستی به جوانه های بور پشت لبش می کشد.

«اما من دوست ندارم گریه کنم. دلم می خواد عین حاج بابا قوی باشم. »

از روی میز ، قاب عکس  را بر می داردو می بوسد.  به قفس نگاه می کند.

«چرا رفتی تو لک.دلتنگی؟ »

قناری از روی چوب به کف قفس می پرد.

«بهارآزادت می کنم. قول مردونه .»

پرنده سرش را دوبار در ظرف آب می کند وعین دو، بار به بالا نگاه می کند.

«حاج بابا میگه:اینطوری خدا روشکر می کنی.»

گوشه ی پنجره  را باز می کند.

«جیکو میبینی،خیابون چقدر خلوت شده. مامان میگه: (فقط فروشگاه ونونوایی باز) »

«جیکو اونو ببین.آفرین اون که  ماسک آبی داره.

نگاه کن، چشماش غم داره. مثل مامان، مثل بابا. اصلا مثل تمام آدمای جهان که از تلویزیون می بینم.».

صدای زنگ توی آپارتمان کوچک می پیچد.با خود زمزمه می کند.

«شاید هم چشما همیشه این شکلی بودن وپشت لبخند دیده نمی شدن. »

 به سمت در پا تند می کند. مادر  شبیه یک جراح  با ماسک ودستکش وارد راهرو می شود. سوزخشک دی ماه همچون موجودی موذی توی خانه می خزد. 

مادر وسایل خرید را داخل لگن دم درخالی می کند. مشمبا ها را درون سطل زباله می ریزد.

«خریدکوکب خانم و بدم بیام.»

  سیب گلویش تکانی می خورد.

«خسته میشی.کوکب خانم و بی خیال.»

مادر لبخند می زند.

«پیر زن، ثواب داره. »

به اتاق می رود.تخت نامرتب  است.  جلوی میز تا ارتفاع رایانه کتاب ودفتر چیده شده است.روی صندلی جمع می نشیند.

 مثل قبل‌تر ها، که متین پسر خاله اش کنارش می‌نشست تا باهم بازی کنند.

به صفحه خاموش نگاه می کند.

«تو هم بدرد نمی خوری.اه .»

دست گرم مادر را روی شانه اش احساس می کند. به سمت اوبر می گردد.مادربوسه ای روی پیشانی بر جسته اش می زند.

«تولدت مبارک شیر مرد من.»

 لحنش اورا یادحاج بابا می اندازد. چیزی درونش حرکت می کند. چنگ می شود. گلویش را می فشارد. اشک می شود. روی گونه اش می چکد.

«مامان فدای این تیله رنگی ها. می دونم دل تنگی. اما باید  تحمل کنی. »

اشک گوشه چشمش را با سر آستین پاک می کند.

«کاش کرونا نبود.یا حداقل  قلب حاج بابا سالم بود. »

مادر  آرام دستی به موهای قهوه ی اصلاح نشده اش می کشد.

«این روزا هم تموم میشه پهلوون. مدرسه ها باز میشن. دوستاتو میبینی. با حاج بابا شطرنج بازی می کنی.

حالا هم بدو بیا کمک تا بابا با کیک می رسه، وسایل تزئین رو بزنیم. نباید مهمونا رو منتظر بزاریم.»

ساعت 8 شب است. کیک شکلاتی با شمع روشن روبه روی امیر است. حاج بابا ومابقی فامیل همگی توی صفحه گوشی تولدت مبارک می خوانند. چشم هایش را می بندد. آرزو می کند کرونا نابود شود و بعدشمع را فوت می کند.

داستان نوجوان «جیکو» نویسنده «امیر مهدی بوالحسنی» متولد 1384