داستان «آهو خانوم وشکارچی» نویسنده «مرجان بابامحمدی»

چاپ تاریخ انتشار:

marjan babamohamadi 

روزی روزگاری آهویی زیبا در جنگل بزرگی به همراه حیوانات دیگر زندگی می کرد . وسط جنگل کلبه ی کوچکی بود که به تازگی شکارچی به تنهایی در آن ،وقت می گذراند .  او هر روز در جنگل به دنبال شکار آهو بود تا اینکه روزی از روزها که آهوخانوم برای خوردن علف تازه به نزدیکی کلبه ی وسط جنگل آمده بود ؛شکارچی او را دید .

از اینکه شکار با پای خود به شکارگاه آمده بود ،خیلی خوشحال شد.
شکارچی بلافاصله تفنگش را از کلبه بیرون آورد و آماده ی شلیک شد.
سنجاب کوچولو که روی شاخه ی درختی در نزدیکی کلبه ،لانه داشت و این ماجرا را از نزدیک می دید ، فکری به سرش زد .1
به سرعت از روی شاخه ی درخت پایین آمد و داخل شلوارگشاد شکارچی شد وپایش را گاز گرفت .
شکارچی که خیلی دردش گرفته بود،تکان محکمی خورد .بی اختیار شلیک کرد و تفنگ را به گوشه ایی پرت کرد .
آهو خانوم که صدای شلیک تفنگ را شنید با وحشت از آنجا دور شد.
سنجاب کوچولوهم قبل از این که شکارچی دستش را به شلوارش ببرد تا آن موجودی را که گازش گرفته،بکندودور بیندازد به سرعت از شلوار شکارچی بیرون آمد و در زیر برگهای درختی در همان نزدیکی پنهان شد.
از آن روز به بعد شکارچی دیگر آرام وقرار را از آهو خانوم گرفته بود .
این طور بود که روزها برای آهو خانوم به سختی می گذشت.2
در یکی از همین روزها که آهو خانوم به دنبال علف تازه با احتیاط در جنگل از این سو به آن سو می دوید متوجه شکارچی شد .
شکارچی به محض دیدن آهو خانوم ،تفنگش را به سمت او گرفت وشلیک کرد.از بد حادثه تیر تفنگ به تنه ی درخت تنومندی خورد.
آهو خانوم با تمام سرعت می دوید ومی دوید، شکارچی هم به دنبال او می دوید. بدین ترتیب شکارچی آهورا گم کرد وآهو خانوم بار دیگر توانست از دست شکارچی جان سالم بدر ببرد .
آهو خانوم نفس نفس زنان به لانه ی دوستش خرگوش خانوم که در همان اطراف زندگی می کرد، رسید . با صدایی لرزان گفت : «خرگوشک،آهای خرگوشک .خونه ایی؟ بیا ببین که به سر دوستت چی اومده!»
خرگوش خانوم با عجله از لانه اش بیرون آمد وگفت : «آهو جونم چی شده ؟چرا از پاهات داره خون میاد؟...خب یه چیزی بگو.مردم از ترس.» 3
آهو خانوم از ظرف آبی که کنار لانه ی خرگوش بود کمی آب خورد و گفت : «شکار... شکارچی اومده به جنگل .دست از سرم بر نمی داره...زود متوجه اش شدم وگرنه ...»
سرش را پایین انداخت .اشکهایش مثل دونه های مروارید تند وتند به زمین می ریخت.
خرگوش خانوم گفت : «حالا خدا روشکر که بخیر گذشته وتو سلامتی.»
آهوخانوم به آرامی گفت : «اما...اما شکارچی هنوزتوجنگله. تا زمانی هم که اون اینجا باشه ماهیچ کدوممون نمی تونیم ،تو جنگل به راحتی بچرخیم وزندگی کنیم.»
خرگوش آهی کشید وگفت : «آره ...درست میگی .به این فکر نکرده بودم.»
آهو خانوم با نگرانی گفت : «خب ،حالا باید چکار کنیم؟» 4
خرگوش خانوم با مهربانی گفت : «یه فکری به سرم زد. دیگه اصلا نگران نباش .لطفا بامن بیا .»
آهو خانوم گفت : «آخه کجا ؟من می ترسم! اگه شکارچی همین دور واطراف باشه چی ؟!»
خرگوش گفت : «اجازه بده نگاهی به این اطراف بندازم ، بعدبا هم می ریم. »
خرگوش وآهوخانوم باهم به راه افتادندتا به خانه ی شیر سلطان جنگل رسیدند.
خرگوش در زد وبلندگفت : «جناب شیر اجازه می دید ،من وآهو خانوم داخل بیایم.کار مهمی با شما داریم .»
شیر غرشی کرد وگفت : «می خواستم بخوابم .چرتم و بهم زدید .»
خرگوش گفت : «ما را ببخشید؛ اما کار ما خیلی مهمه. خطر حیوانات جنگل و تهدید می کنه.»
جناب شیربا عصبانیت گفت : «بیایید داخل.» 5

آهو خانوم به همراه خرگوش در حالیکه پاهایش می لرزید به خانه ی جناب شیر داخل شدند.
جناب شیر نگاهی به سر تا پای آهوخانوم انداخت و روکرد به خرگوش و گفت : «چیه، چه خبر شده ؟اوضاع از چه قراره؟ این چرا این طوریه ؟»
خرگوش گفت : «به تازگی شکارچی در جنگل پیداشده که خواب وخوراک را از آهو خانوم گرفته.البته وجود این شکارچی برای حیوانات دیگر هم بی خطر نیست .حالا ما از شما کمک می خوایم .کمک کنید تا این شکارچی و از جنگل بیرون بیندازیم .»
جناب شیربا خود فکری کرد وسپس گفت: «حالا این شکارچی و کجا میشه پیدا کرد؟»
آهو خانوم با صدایی که می لرزید گفت : «کلبه ی کوچک وسط جنگل .» 6
جناب شیر با لبخند کوتاهی روی لبش گفت : «ههههه… نترس .تا وقتی جناب شیرتوی این جنگله ،هیچ کس نباید بترسه.»
خرگوش گفت : «چقدر خوبه که ما و حیوانات این جنگل شما را داریم.»
جناب شیر گفت : «خب ،حالا دیگه شما برید .بزارید استراحت کنم. »
خرگوش وآهو خانوم به سرعت از خانه ی جناب شیر بیرون آمدند وبه خانه برگشتند.
آن شب تا صبح آهوخانوم از پشت پنجره ی خانه اش به آسمان وستاره ها نگاه می کرد.او خیلی نگران بود وبا خود می گفت : «تا کی باید با ترس ولرز زندگی کنم .کاش شکارچی هر چه زودتر از جنگل بره تا دوباره بتونم با خیال راحت زندگی کنم وبه دیدن دوستانم برم.»
صبح خیلی زود جناب شیر همراه با پلنگ ، گرگ وروباه والبته آقا کلاغه ؛که در هر ماجرایی درجنگل حضور داشت به کلبه ی وسط جنگل رفتند.
آنها دور تا دور کلبه ایستادند.گرگ شروع کرد به زوزه کشیدن .شکارچی باشنیدن صدای زوزه ی7 گرگ تفنگ خود را برداشت و به بیرون از کلبه آمد ؛اما روباه را جلو ی کلبه دید .تعجب کرد.بلافاصله دستش را به تفنگ برد تا به سمت روباه تیراندازی کند .در همین حین شیر، گرگ وپلنگ دوره اش کردند.حسابی ترسیده بود ومی لرزید .لحظه ایی از ترس ماتش بردوبعد باتمام توانش شروع به دویدن کرد.
پلنگ هم به دنبالش می دوید .شکارچی تفنگ را پرت کرد ودوباره به دویدن ادامه داد تا نقطه ایی که دیگر جنگل تمام می شد .
دیگر برای شکارچی نفسی نمانده بود وپاهایش از شدت دویدن زخمی شده بود.برگشت تا نگاهی بیندازد .در این لحظه شیر که پشت سر شکارچی حاضر بود غرشی کرد. شکارچی به زمین افتاد وچهار دست وپا مثل بچه هایی که هنوز راه نمی روند از جنگل فرار کرد.8

شیر خندید ورو به پلنگ گفت : «این بیچاره اومد ه بود تا آهو شکار کنه؛اما نمی دونست که باید اجازه بگیره .»
سپس همه با هم خندیدند.
آقا کلاغه که مثل همیشه سریع تر از هر حیوان دیگر ی خبر ها را به اطلاع دیگر حیوانات می رساند، بلافاصله به سمت خانه ی آهوخانوم پرواز کرد .او تمام ماجرا را از سیر تا پیاز برای آهو خانوم تعریف کرد .
آهو خانوم که دیگر خیالش راحت شده بود خیلی خیلی خوشحال شد و خدا رو شکر کرد.
اینطور بود که حیوانات جنگل به خصوص آهوخانوم از شر شکارچی نجات پیدا کردند. 9

داستان «آهو خانوم وشکارچی» نویسنده «مرجان بابامحمدی»