داستان «پژواک » نویسنده «سید رادین مهدیون» ۱۴ ساله از زنجان

چاپ تاریخ انتشار:

seyed rsdin madavizn

داستان پژواک با اقتباس از داستان

ممکن بود اتفاق بیفتد

چشمانم را باز کردم تصاویر اطراف کمی تار بود تقلا کردم سرم را از روی بالش بلند کنم اما موفق نشدم.

همانند دیروز بی حال روی تخت افتاده بودم میترسیدم این حال بدم را به خانواده ام اطلاع بدهم  چون قطعاً من را پیش پزشک برده و مادرم مثل یک نوزاد یک ماهه به من رسیدگی میکرد.

سرم را کمی چرخاندم و به پنجره اتاقم نگاه کردم هر روز نور بنفش خورشید دقیقاً به اتاق من می تابد و اینجا را همچون جهنم کرده است . از وقتی که کل دنیا به رنگ بنفش درآمده نور خورشید هم صد برابر گرم تر و سوزان تر شده است.

با زحمت از روی تخت بلند شده و از اتاق بیرون رفتم.

زانو هایم کمی ذوق ذوق میکرد.

نگاهی به اطراف انداختم و سپس ساعت را از نظر گذراندم

۱۲ بود. دوباره تا لنگ ظهر خوابیده بودم.

اما مشکلی نبود چون مدارس هم با تغییر رنگ جهان که یک ماهی از آن میگذرد تعطیل شده اند.

افسوس گلها و گیاهان همه به رنگ بنفش در آمده بودند آخر چرا بنفش این همه رنگ خوب آبی و سرمه ای و حتی سیاه..

سرم را بالا آوردم و به درخت کهنسالی که پژواک بر روی آن لانه داشت نگاه کردم صدای جیک جیکش می آمد

برنج را زمین گذاشتم و سوتی زدم پژواک پرواز کنان به سمت من آمد اما با دیدن او از تعجب خشکم زد.

پرنده هیچ توجهی نکرد و مشغول خوردن برنج ها شد به سمتش رفتم شاید من اشتباه می کردم چندبار چشمانم را مالیدم ولی بدن او تغییر نکرده بود و آبی مانده بود ، آبی روشن رنگی که من را مجذوب او کرد.

از تعجب دهانم باز مانده بود دانشمندان می گفتند همه چیز در جهان بنفش شده حتی مورچه ها اما پژواک چطور تغییر نکرده است.

چند دقیقه بدون پلک زدن به پژواک نگاه و زیر لب زمزمه کردم پرنده عزیز چطور تغییر نکرده ای؟

بعد از حرف من پژواک جیک جیکی کرد گویی داشت جواب من را میداد.

سپس به پرواز در آمد ولی ارتفاع نگرفت چنددور حیاط را

چرخید و به سمت در انباری رفت و مشغول نوک زدن به آن شد.

رفتم تا مانع شوم اما با خود گفتم شاید می خواهد چیزی بگوید فکر کنم منظورش این است که در انباری را باز کنم

ولی پدرم تا به امروز هرگز اجازه این کار را به من نداده بود.

چون این مکان به جز انباری آزمایشگاه مستاجر مان هم است.

کمی با خود کلنجار رفتم ولی سپس تصمیم گرفتم به پژواک اعتماد کنم.

سریع به داخل خانه رفتم و از بالای کمد دیواری اتاق پدرم دسته کلیدش را برداشتم و در انبار را باز کردم.

پژواک زودتر از من وارد آزمایشگاه شد و من هم پشت سرش داخل شدم بوی مواد شیمیایی سبب شد سرگیجه بگیرم اما توجهی نکردم و به راهم ادامه دادم.

پرنده به طرف مقاله‌هایی که مستاجر مان در گوشه ای روی هم جمع کرده بود پرواز کرد و به یکی از آنها نوک زد به سمت پژواک رفتم اما وقتی خواستم مقاله ای که پرنده به آن اشاره میکرد را بیرون بکشم کاغذی توجهم را جلب کرد بر روی آن  نوشته بود مقاله های باطله کمی دل دل کردم و در نهایت آن را بیرون کشیدم و عنوانش را خواندم:

بزرگ شدن حفره لایه اوزون

 بازش کردم و مشغول ورق زدن شدم وقتی به صفحه ۱۳ رسیدم پژواک شروع به جیک جیک کرد.

سریع خواندم:

اگر حفره لایه اوزون از این هم بزرگتر شود ممکن است پرتوهای فرابنفش خورشید به اهالی زمین آسیب برساند.

چند خط پایین تر نوشته بود

 با کم کردن تولید گازهای گلخانهای میتوانیم جلوی این خطر را بگیریم.

این جملات برای چند لخظه ای فکرم را به خود مشغول کرد آیا

من به کمک یک پرنده دلیل تغییر رنگ جهان را یافته بودم.

 یک پسر ۱۴ ساله به جای آن همه دانشمند گردن کلفت

مقاله را زیر بغلم زدم تا ببرم  بیرون از انبار و از صحتش مطمئن شوم.   ولی تا خواستم از آزمایشگاه بیرون بروم آقای ساسانی وارد شد و فریاد زنان گفت: اینجا چی کار می کنی

ولی با دیدن پژواک زبانش بند آمد و به تته پته افتاد.

_ ای..ن چرا آبیه؟

جواب دادم: آقای ساسانی من تقریبا فهمیدم که چرا جهان بنفش شده زیرا حفره لایه اوزون بزرگتر شده و سریع مقاله را به سمت ساسانی گرفتم.

لبخندی بر روی لبان مستاجر مان نمایان شد مقاله را از دستم گرفت و گفت: از کجا این را آوردی؟

درون مقاله های باطله بود.

چطور به فکرت رسید بیای اینجا؟

در حالی که به پژواک اشاره میکردم گفتم: این پرنده کمکم کرد

فکر میکنم بهتر باشد این موضوع را به دانشگاه شهر اطلاع دهید.

_ درست است می آیم و مفصل درباره اش صحبت خواهیم کرد ممنون

_ باید از پژواک تشکر کنید

تا خواستم به سمت پرنده بروم و او را نوازش کنم پر زد در افق محو شد.

داستان «پژواک » نویسنده «سید رادین مهدویان» ۱۴ ساله از زنجان