داستان نوجوان «اتاق» نویسنده «محمد مهزیار خوش‌مود»

چاپ تاریخ انتشار:

mohamad mahziar

   نشسته ام، حس سنگینی دارم.یک نوع حالت سرگیجه و مستی در خودم احساس می کنم؛ حالم خوب نیست، یک جریان متداوم فکری مانند موریانه به تنه ی ذهنم حمله ور شده.افکار و عقایدم توی سرم ذغال شده اند و می سوزند طوری که از بوی بدش نفرتم می گیرد.چشمانم در حالت خمار گونه باز و بسته می شوند.

  دیوار ها دهان به سخن گشودند، با من از زندگی به هم ریخته ام می گویند. دیوار پشتی طرف من است اما کناری جبهه دیگری گرفته و شخصیت من را به توپ بسته.احساس کسلی بی خودم را بهشان ابراز می کنم؛آنها دست بردار خاطرات من نیستند. آنها را می جوند و تف میکنند توی صورتم. انگار که متحرک باشند، عقب و جلو  می روند و هر کدام که طرف دیگری را می گیرد؛ از ذوق به اتاق لرز وارد می کنند.سقف بی طرف، آنجا نشسته و قضاوت می کند.اجزای اطاق حال و روزم را درک می کنند و با من حس همدردی دارند ولی دیوار ها هنوز لجوجانه سر بحثشان هستند و رفتار های من را زیر سوال می  برند، رفتاری که زننده است زندگی ویران شده ام نشانش می دهد؛ نیازی به توضیح  نیست.زنی که طلاقم داد، پسرم که رهایم کرد و قرص های آرام بخشی که دکتر اعصاب و روان پشت سرهم برایم تجویز می کرد.

    می خواستم هر جور شده این آشفته بازار را آرامی دهم.به دیوار ها پریدم: ساکت! خودم می دانم چه اشتباهاتی کردم، لازم نکرده شما ها سر رفتار من این خانه را به گند بکشید؛ به کتاب ها  رحم کنید، آنها حاوی فرهنگ اند.کمی آرام شدند، ولی بعد دوباره شروع کردند به حرف زدن. اینبار با من سخن می گفتند...

 آن دیواری که روبرو بود فقط نصیحت می کرد.کناری طعنه و توهین. ولی پشتی مثل کوه حامی ام بود و دیگری به نوبت طرف یک یکشان را می گرفت. در آخر سقف قضاوت کرد که چه کسی بحث را برده، معلوم بود جبهه مخالف برنده می شود. همیشه سقف طرف دیواری را می گیرد که اگر به نشان شکایت بلرزد یا بریزد خانه ویران نشود.

   من هم از رو، دراز کشیدم تا از هوش بروم. شاید از دست این کابوس رها شوم. ولی سقف می خواست هرچه سریعتر حکم را اجرا کند و از شر من خلاص شود.پس از آن بالا روی صورتم کوبیده شد...

داستان «اتاق» نویسنده «محمد مهزیار خوش‌مود»