باد از پنجرههای باز به پردهها میخورد و آنها را تکان میداد. گاهی هم باریکهای از نور از لای پرده تا به داخل خانه میآمد، انگار خورشید قصد داشت به آن خانه امیدی دوباره بدهد؛ اما خبر نداشت که تلاشش بیفایده است.
«چرا هر دوتا غذا رو درست نکردم؟ چی میشد مگه خب؟»
ذهنش آرامش نمیگذاشت.
خانه سرد بود. جز سکوت صدایی نبود. هر ده دقیقه یکبار، صدای ماشینی که رد میشد یا گاهی قارقار کلاغی شنیده میشد. هیچ چراغی هم روشن نبود؛ چون هیچ دختری نبود که نور و چراغ خانه باشد. تاریکی او را بیشتر آرام میکرد.
روی مبل نشسته بود و با قندی که در درست داشت بازی میکرد. سعی داشت به زندگی عادیاش برگردد؛ با چای قند بخورد و هنگام نوشیدن چای برای خنده، انگش کوچکش را مثل خانمهای اشرافی بالای دستهٔ لیوان نگه دارد و مجله بخواند، اما روانش اجازه نمیداد.
«باید هر دوتا رو درست میکردم باید…باید…»
آهی کشید، از روی میز جلویش مجلهای برداشت. باز کرد و ورق زد. بوی کاغذ مجله را حس کرد. تصاویری از چند نوع غذا و دستور پختشان توی مجله بود. یادش افتاد که هنوز برای شام غذا نپخته بود.
به سمت آشپزخانه رفت و مشغول درست کردن برنج شد. داشت به سمت ظرفشویی میرفت که برنجها را خیس کند. پایش به پایهٔ صندلی خورد و انگشت کوچکش له شد. از درد آن، قابلمه برنج از دستش افتاد. نشست روی زمین که جمعشان کند. یکدفعه صدای خودش را شنید که میگفت:
«وااای نه! همهٔ برنجها ریخت.»
مخصوصاً بلند جیغ زده بود که شاید کسی به کمکش بیاید.
صدای مارال آمد: «مامان من دارم موهامو میبافم!»
مارال را دید که موهای قهوهایاش را باز کرده بود و شانه میکرد. چند لحظه صبر کرد شاید آندیا برای کمک بیاید. بالاخره صدای آندیا آمد. بله او همیشه برای کمک به مادرش میامد.
آندیا صدایش را نازک کرد و گفت: «مامان، من دلم ماهی میخواد. برای شام ماهی میپزی؟»
اشتباه حدس زده بود، کمکی در کار نبود.
مارال به او چشمغرهای رفت و گفت: «چی؟ نه مامان. ماهی تیغ داره، اگه بره تو گلوم چی؟»
«مامان داره خودشو لوس میکنه. من چند وقته ماهی نخوردم.»
«نه اینکه من همین دیروز کباب خوردم؟! مامان خودم کمکت میکنم باهم قلقلیش کنیم.»
«دخترا دخترا، آروم! میخواین دوتاشو درست کنم؟ آخ نه نمیرسم که…باید برای کترینگ چیز کیک درست کنم. لطفاً باهم به توافق برسین…مارال؟ دخترم خودم تیغ ماهیتو میگیرم. آندیا کوچولوئه دیگه، آنی مامانشه، دلش ماهی خواسته، تو کوتاه بیا حالا باشه؟ قبوله مارال؟»
مارال سکوت کرد. بعد هم اخم کرد و رفت.
بلند شد و برنجهای ریخته را از روی زمین جمع کرد. رفت سمت ظرفشویی. خوب یادش بود که چه طور برای آخرین بار، میز غذا را تزئین کرده و چیده بود.
روی میز هال که از جنس و رنگ چوب بود، گلدانی شیشهای با گلهای رز گذاشته بود. با آن طراوت همه را آرام میکرد. بعد هم بشقابی با طرح گل رز زرد را برای هر نفر چیده و چهار لیوان زرد شیشهای هم کنارشان گذاشته بود. ظرف ماهی سوخاری و پلوی دودی را دو طرف گلدان گذاشته و گفته بود:
«نهار حاضره! مارال بیا ببین روی ماهی ها پودر سیر که دوست داری هم ریختم. مارال؟»
او از جلوی اندیا که داشت با پلیاستیشنش بازی میکرد رد شد و به اتاق مارال رفت.
دلش میخواست دوباره پیش آنها باشد، برنجها را همانطور ول کرد و وارد اتاق آندیا و مارال شد. پس چرا هیچ جا شفاف نبود؟…چرا همهجا…خیس بود؟ آخرین شام مارال چرا باید با قهر خورده میشد؟
روی تخت مارال دراز کشید و سرش را روی بالش گذاشت که بوی دخترش را حس کند.
این بغض بیهوده بود، بالش مارال را خیس میکرد، بویش را هم میشست و میبرد، پس قورتش داد. لحظهای چهرهی مارال آمد توی ذهنش…
زیر پتویش کزکرده و دستبهسینه گلوله شده بود. موهایش هم مثل موهای مادرش وزوزی رو به بالا. با چشمغرهای گفت: «چیه مامان؟ ولم کن.»
«ببینمت! عزیزم نگو که برای ماهی ناراحت شدی؟»
مارال گفت: «تو فقط آندیا رو دوست داری. هر چی اون بگه درست میکنی. انگارنهانگار که من دلم کباب میخواست. الآنم برو قربون صدقش برو.»
«عزیزم! این چه حرفیه؟ شما دوتاتون خوشگلای مامانید.»
مجبور بود این حرف را بزند، تنها حرفی بود که ممکن بود مارال را آرام کند، آب دهانش را قورت داد:
«تازه، شایدم تو رو یکم بیشتر از آندیا دوست داشته باشم، خب تو اولین بچهی مامانی.»
چشمهای مارال یکلحظه برق زد.
«مااماان! چرا همش قربون صدقهٔ مارال میری؟ چی میشه بذاری یه بارم قهر کنه و غر بزنه؟»
مارال آرام گفت: «چه جوری ممکنه صدای یه نفر انقدر رو مخ باشه؟»
و بعد هم پرید به آندیا: «تو چی میگی؟ برو پلیاستیشنتو بازی کن. انقد که عینکی شی و منم هر هر بهت بخندم. برو!»
آندیا لج کرد: «برم؟ برم که به مامان چی بگی؟ مامان، چی بهت گفت؟»
باید مانع دعوای آنها میشد. سعی کرد صدایش را جدی کند:
«آندیا عزیزم تو برو غذاتو بخور تا سرد نشده. مگه نمیگفتی بوی غذاهای مامان تو کل کوچه میپیچه؟ بدو مامانی.»
«به خاطر تو میرما مامان؛ اما بعدش بهم بگو مارال چی بهت گفت.»
مارال دفتر ریاضیاش را درآورد. دفتر را کوبید روی تخت و گفت:
«توام برو بهش غذا بده مامان خانم! اینجوری قاشق قاشق بذار دهنش، چون هنوز نینی کوچولوئه و بلد نیست حتی غذا بخوره.»
«دخترم بسه دیگه! ببینم چقدر از مشق ریاضیتو نوشتی؟»
مارال اخم کرد: «هیچیشو! مگه نمیدونی بلد نیستم؟!»
دفتر ریاضی را برداشت و سؤالها را دید: «تا کی وقت داری خب؟»
مارال سرش را پایین انداخت و گفت: «تا امشب.»
«میخوای با هم حلشون کنیم؟ بیا بریم غذا بخوریم بعدش با هم حل کنیم.»
مارال دوباره پتو را کشید روی سرش و گفت: «نه نمیخوام، برو به نینی کوچولوت غذا بده. یخ نکنه بدش بیاد یهو.»
نینی کوچولویش…
در کمد آندیا را باز کرد و بوی بچه کوچولویش بلند شد. آندیای ۱۰ ساله…فقط ۱۰ سال! لباس مورد علاقهی آندیا را بیرون آورد. پیراهن صورتی جیغ با کلی اکلیل. لازم بود دو دقیقه تنش کند و توی خانه راه برود که همه جا را اکلیل بپوشاند. در آن لباس مثل یک فرشتهٔ کوچولو بود. لباس را چند بار تکان داد تا اکلیل هایش روی زمین بریزد…و اکلیل ها…انها درست مثل خرده شیشه روی زمین پخش شدند…
خرده شیشه ها او را یاد چیزی انداختند…تصادف…شکستن شیشهی پنجرهی سمت اندیا و…صدای جیغ مارال که او را صدا میکرد…
همسرش که میگفت: «بچهها برید زیر صندلیها!»
خودش که برگشته بود و با ترس به دو دخترش نگاه میکرد و… اندیا که باریکهای از خون روی صورتش بود تا او را دید خواست به عقب ماشین برود اما همان لحظه شیشه های پنجرهی جلو خرد شد و رویش ریخت…صدای رعد و برق را شنیده بود و بعد بیهوش شده بود.
لباس اندیا نم داشت و در بغلش مچاله شده بود.
صدای آندیا توی گوشش پیچید:
«این آهنگ جاستدنس خیلی سخت شده. مامان میخوای بیای ببینی چجوری مثل این خانمه میرقصم؟»
همان لباسش تنش بود. دعوایش کرده و گفته بود که نمیتواند هر وقت میخواهد آن لباس را بپوشد، چون کل خانه از اکلیل پر میشد و او بود که باید آنها را تمیز میکرد؛ اما الان برایش فرقی نداشت، اندیا میتوانست هر وقت که میخواهد آن لباس را بپوشد، از کله صبح تا نصفه شب…
صدای خودش در ذهنش آمد که گفت: «میام مامانی، میام.»
رو به مارال گفت: «باشه پس خودت بلدی دیگه، بشین حل کن مامان جون.»
مارال قهر کرد و سرش را برد زیر پتو.
با خود فکر کرد: «خدایا، به حرف هر کدوم گوش کنم اون یکی ناراحت میشه و قهر میکنه. اصلا چرا همیشه اونا قهر کنن؟ ایندفعه من باهاشون قهر میکنم.»
آن شب همسرش، سه خانم ناراحت را سوار ماشین کرده بود تا بیرون غذا بخورند. او راست میگفت، ماهی سرد شده بود.
کاشکی قدرت فکر نداشت و فکر قهر کردن با بچههایش را نمیکرد. با سرعت از اتاق خارج شد. دیگر نمیخواست به ان خاطره فکر کند. به سمت آشپزخانه رفت.
تصاویر آن اتفاق از جلوی چشمش دور نمی شد. آن تصادف، آن اتفاق افتضاح، دلخراش، مسخره… در حالی که داشت دوباره همه برنجها را با مشت درون قابلمه پرتاب میکرد، کلی صفات بد دیگر به آن اتفاق نسبت داد.
برای هزارمین بار از دیروز تاحالا، با به یاد آوردن این خاطره، اشک از چشمانش جاری شده بود.
با خودش گفت: «عاطفه خنگ، اگر آن روز هر دو غذا را درست کرده بودی، آخرین روزی که بچههایت را دیدی با غم تمام نمیشد، با قهر، با دلخوری…»
با فکر کردن به تصادفی که در آن بچههایش را از دست داده بود، قلبش مچاله شد، شکست، تکه تکه شد و از دست رفت. حالا دیگر قلبش را هم همراه بچههایش از دست داده بود… دیگر نه بچههایش، مارال و آندیا را داشت و نه قلبش را.
همه جا را اکلیل بپوشاند. در آن لباس مثل یک فرشتهٔ کوچولو بود. لباس را چند بار تکان داد تا اکلیل هایش روی زمین بریزد…و اکلیل ها…انها درست مثل خرده شیشه روی زمین پخش شدند…
خرده شیشه ها او را یاد چیزی انداختند…تصادف…شکستن شیشهی پنجرهی سمت اندیا و…صدای جیغ مارال که او را صدا میکرد…
همسرش که میگفت: «بچهها برید زیر صندلیها!»
خودش که برگشته بود و با ترس به دو دخترش نگاه میکرد و… اندیا که باریکهای از خون روی صورتش بود تا او را دید خواست به عقب ماشین برود اما همان لحظه شیشه های پنجرهی جلو خرد شد و رویش ریخت…صدای رعد و برق را شنیده بود و بعد بیهوش شده بود.
لباس اندیا نم داشت و در بغلش مچاله شده بود.
صدای آندیا توی گوشش پیچید:
«این آهنگ جاستدنس خیلی سخت شده. مامان میخوای بیای ببینی چجوری مثل این خانمه میرقصم؟»
همان لباسش تنش بود. دعوایش کرده و گفته بود که نمیتواند هر وقت میخواهد آن لباس را بپوشد، چون کل خانه از اکلیل پر میشد و او بود که باید آنها را تمیز میکرد؛ اما الان برایش فرقی نداشت، اندیا میتوانست هر وقت که میخواهد آن لباس را بپوشد، از کله صبح تا نصفه شب…
صدای خودش در ذهنش آمد که گفت: «میام مامانی، میام.»
رو به مارال گفت: «باشه پس خودت بلدی دیگه، بشین حل کن مامان جون.»
مارال قهر کرد و سرش را برد زیر پتو.
با خود فکر کرد: «خدایا، به حرف هر کدوم گوش کنم اون یکی ناراحت میشه و قهر میکنه. اصلا چرا همیشه اونا قهر کنن؟ ایندفعه من باهاشون قهر میکنم.»
آن شب همسرش، سه خانم ناراحت را سوار ماشین کرده بود تا بیرون غذا بخورند. او راست میگفت، ماهی سرد شده بود.
کاشکی قدرت فکر نداشت و فکر قهر کردن با بچههایش را نمیکرد. با سرعت از اتاق خارج شد. دیگر نمیخواست به ان خاطره فکر کند. به سمت آشپزخانه رفت.
تصاویر آن اتفاق از جلوی چشمش دور نمی شد. آن تصادف، آن اتفاق افتضاح، دلخراش، مسخره… در حالی که داشت دوباره همه برنجها را با مشت درون قابلمه پرتاب میکرد، کلی صفات بد دیگر به آن اتفاق نسبت داد.
برای هزارمین بار از دیروز تاحالا، با به یاد آوردن این خاطره، اشک از چشمانش جاری شده بود.
با خودش گفت: «عاطفه خنگ، اگر آن روز هر دو غذا را درست کرده بودی، آخرین روزی که بچههایت را دیدی با غم تمام نمیشد، با قهر، با دلخوری…»
با فکر کردن به تصادفی که در آن بچههایش را از دست داده بود، قلبش مچاله شد، شکست، تکه تکه شد و از دست رفت. حالا دیگر قلبش را هم همراه بچههایش از دست داده بود… دیگر نه بچههایش، مارال و آندیا را داشت و نه قلبش را.