داستان کوتاه «داور » نویسنده «محمداسماعیل کلانتری»

چاپ تاریخ انتشار:

mohamad esmaeil kalantari

 - آهای پسر !

صدای خشدارش تابلو بود . ایستادم و برگشتم  . با اینکه مطمئن بودم ، باز  انگشتم را روی سینه ام گذاشتم و بلند گفتم  : با منی آقا دبیر ؟

یک دستش را به سوی من حرکت داد و‌با لحنی شاکیانه گفت  : آره دیگه . بیا کارت دارم.

به سویش راه افتادم  . با قامتی بلند و تنومند ، روی اولین صندلی نشسته بود. سیروس عرب خزائلی، زادسر و مهجوری کنارش و بریمانی، کرمان ساروی، قاسم بابلیان و جمشیدی پلوری ،  ردیف پشت نشسته بودند .میزی آهنی جلویشان  بود و جعبه ای شیرینی ،  دیسی پر از پرتقال  و کاپی زرد طلایی  ، روی آن قرار داشت . از دیوار خانه فراش که پشت سرشان بود فرشی قرمز آویزان بود و دور تا دورش با لامپهای ریسه ای تزیین شده بود . با پنبه ،  روی فرش نوشته بودند : خدا ،  شاه ، میهن و  زیر آن هم کمی کوچکتر  : دبیرستان ششم بهمن ساری .

 رسیدم و سلامی گفتم . یک‌پایش را که روی پای دیگرش بود، پایین آورد :

- سلام پسرم .میدونی برای چی صدات زدم ؟

دستهای گشوده ام را از هم دور کردم :

- نه آقا دبیر .

 زنجیر نازک سوتی را به دور انگشتش  چرخاند.یک بار جهت عقربه ساعت و بار دیگر عکس آن  :

- ببین  پسرم . قرار بود یک نفر از واحد تربیت بدنی اداره فرهنگ  بیاد اینجا و مسابقه را داوری کنه .الان زنگ زد که براش جور نمیشه ، میتونی ثابت کنی که داوریت هم مثل فوتبالت حرف نداره؟!

 از شوق به وجد آمدم :

- بله آقا دبیر. حتماً!

دست دیگر را در جیب کتش فرو برد . کارت های زرد و قرمزی  بیرون کشید و به همراه  سوت ، به سوی من گرفت  :

-  اینها را بگیر و خوب گوش کن ببین چی میگم. میخوام از توی بازی امروز ، یک تیم خوب برای مسابقات  آموزشگاهی انتخاب کنم .البته با اینکه تیم  کلاس شما حذف شده ،  تو یکی انتخاب شدی، ولی این بچه ها ، امروز خودشون را به آب و آتیش میزنند تا هم کاپ قهرمانی را بگیرند و هم توی لیست من باشند  .اگه کارتو درست انجام بدی ،  یک بیست برای ورزشت  میدم  و یک بیست هم  برای انظباطت ، از آقای رئیس میگیرم.

و دست دیگرش را به سوی آقای عرب خزایلی گرفت و او هم با  لبخندی بر لب ، سرش را تکان تکان داد.

کارتها و سوت را گرفتم .انگشتان  اشاره و وسطش را بالا آورد و تکان تکان داد:

- یعنی دوتا بیست توی کارنامه امسالت . دوزاریت افتاد ؟!

 دلم بدجوری غنج زد. قامت کوچک و کج و معوج  شده ام را  توی کفش ورنی اش دیدم و به آن خیره شدم :

... مامان ! مامان ! مشتلق !

 از اطاق بیرون آمد. جارو را به در چوبی تکیه داد و در حالیکه مشتش را به سینه میکوبید ،  با چهره ای بشاش گفت :

- جان پسرم ! ایشالله  خوش خبر باشی .

با عجله  کارنامه را از کیف بیرون کشیدم . به سویش گرفتم و با ذوق و شوق گفتم : گفته بودید یک بیست بگیری ، برات کفش ورنی میخرم . یادت میاد مامان ؟!  این تو دوتا بیسته ! دوتا بیست.  کارنامه را گرفت و داخل اطاق رفت . با برشی شیرینی بر گشت .به سوی من گرفت و گفت تازه پختمش . بخور تا بابا بیاد ...

- بگیر بخور پسر.کجایی تو ؟! هی ! با توئم !

با چشمانی درشت و ابروهایی بالا ،  سرم را تکانی دادم و شیرینی را از دستش گرفتم :

- ممنونم  آقا دبیر . چشم ، خیالتون‌ راحت باشه.

با ابروهای پرپشتی  که همچون سبیلش  ، سیاه سیاه بود ، به دستم اشاره ای کرد و گفت :

- ساعت چی ؟!  داری ؟

شیرینی را در دهان گذاشتم و همانطور که میجویدم ، لبه آستین چپ پیراهن را با نوک انگشت ، بالا زدم . ساعتش را از مچ باز کرد و به سوی من گرفت:

- بگیر دستت ببند. فقط مواظب باش صدمه نبینه،  باشه؟

 تتمه شیرینی را قورت دادم و همانطور که  زبانم را به دندانها و لثه ها میمالاندم ، چشمی گفتم. کارت ها را در جیب ، زنجیر سوت را درگردن و ساعت را به مچ دست چپم بستم . باری دیگر تشکر کردم  و به وسط زمین رفتم .

 بازیکنان دوتیم با لباسهای ورزشی آمدند و با تکان دادن دستها و پاها و سر و گردن ،  مشغول گرم کردن خودشان شدند.قیافه ای جدی گرفتم ، در سوت دمیدم و با حرکت دست ، کاپیتانها را به سوی خود فراخواندم . رضا تقوی و بهروز بصیری که بازوبند کاپیتانی داشتند ، دوان دوان  آمدند و دو طرف من ایستادند . سکه ای از جیب بیرون کشیدم . به هوا انداختم و با شیر یا خط ، زمین هر تیم را مشخص کردم  . نگاهی به طرفین زمین انداختم .خط نگه دارها ، با تکان دادن پرچمهای کوچک رنگی ، اعلام آمادگی کردند . ساعت مچی را نگاه کردم . عقربه ها راس ساعت  ده  را نشان میداد . نفسی گرفتم و در سوت دمیدم . توپ به  گردش در آمد و چند نفر دنبالش دویدند. نبیعی شهمیرزادی به آن رسید و  شوتی محکم به آن زد .رضا تقوی با یک سینه استپ آنرا  مهار کرد و با بغل  پا ، ضربه ای محکم  به آن  زد .بهروز بصیری با سرعت زیاد دوید ولی نرسید و توپ به اوت رفت .خط نگه دار پرچمش را تکان تکان داد و جهت را با آن نشان داد. حمید مسکار  دنبالش دوید .گرفت و لب خط ایستاد .با دو دستش بالای سر برد و چشمان جستجو گرش را چرخاند.یک‌دفعه  با قدرت تمام به سمت وحید جاودانی پرتاب کرد . او هم آنرا کنترل کرد  و با دریبل های پشت سرهم ، از سد چند نفر عبور کرد و به سوی دروازه حریف تاخت . با اندکی فاصله ،  دنبالش دویدم .  پا به توپ وارد محوطه پنالتی شد . و من هم همانطور که به توپ و پاهای او خیره شده بودم ،  عقب عقب به سمت دروازه رفتم . جلوتر  آمد  و‌ با دریبلی دیگر ، از سد آخرین دفاع هم گذشت  . نگاهی به علی وفایی نژاد انداخت که باقامتی بلند و ورزیده ، روی خط دروازه ایستاده بود و با دستهایی باز ، این پا و اون پا میکرد و  وحشت زده به توپ  و پاهای او خیره شده  بود . توپ  با شوتی محکم  و سرکش از بالای دستان دروازه بان گذشت و به دیرک افقی دروازه اصابت کرد. صدای مهیبی پیچید. کمانه کرد و مثل  شهاب سنگ به سوی من آمد.سایه اش روی صورتم افتاد. فوری هردو دستم رابالا آوردم و چشمانم را بستم . توپ چرمی سنگین ، به پشت دست چپم  خورد و صدایی شبیه به  شترق ، به گوشم  رسید. دردی جانکاه  در تنم منتشر شد و تا مغز استخوانم نفوذ کرد . آب دهانم را به سختی قورت دادم . نبیعی شهمیرزادی به سوی من دوید و در حالیکه یک دست را به دست دیگرش  میکوبید با چهره ای معترضانه فریاد زد :

- آقای داور ! پنالتی؟!

پشت  دست سرخ و خاکی ام را که  همچنان میسوخت ،  به سویش  گرفتم و از لای دندانهای به هم فشرده ام ، آهسته گفتم :

-  زدی به دست من لعنتی !

و بلندتر ادامه دادم :

-  یالله بزن به چاک !

با چهره ای درهم ، یک دستش را به سوی من حرکت  داد .زیر لب چیزی گفت . برگشت و به سوی توپ دوید . دانش  آموزان دو طرف زمین  نشسته بودند و با دست زدن های متوالی میخواندند :

- یالله !یالله ! ماگل  میخوایم یالله! بازی به درازا کشید ولی هنوز گلی رد و بدل نشده بود و نتیجه همچنان مساوی بود.بوی تند عرق که لباسهایشان را خیس کرده بود ، مشمئز کننده بود  . زهوارها در رفته  و هیچکس برای ادامه بازی رمقی  نداشت. دبیر مهربان دوان دوان  آمد و با چهره ای درهم گفت  :

- هیچ معلوم است داری چیکار میکنی ؟! این نیمه اولت کی میخواد تموم بشه ؟ !

کف دستش را به سوی من گرفت و ادامه  داد :

- یالله اون ساعتو  بده ببینم !

 باز کردم و دو دستی به سویش گرفتم. شیشه ی شکسته اش زیر نور آفتاب  رنگ به رنگ شده  و عقربه ها روی ده و ده دقیقه متوقف شده بودند.

بعدها  که کارنامه ام را گرفتم ، دوتا صفر توی آن بود.

داستان «پسر کثیف» نویسنده «مریم خسروی»