عنوان داستان «تنهایِ ترسناک» نویسنده «امیررضا پیری دلفان» دانش آموز پایه هفتم

چاپ تاریخ انتشار:

amirreza piri delfan

غرق افکارم بودم که صدای پرواز دسته‌ای پرستو رشته افکارم را پاره کرد؛ اما من عاشق این صدا هستم! آری، من عمریست در این مزرعۀ کوچک شب و روز را به امید دیدار پرستوها سَر می‌کنم! با فکر اینکه من ساخته شدم تا پرنده‌ها را از مزرعه و محصولات دور کنم، دلم گرفت و قطره اشکی گونه سردم را داغ کرد.

من مترسک هستم. مترسک مزرعه‌ای نُقلی. اما... اما ای کاش نبودم...! از وقتی چشم گشودم در این مزرعه بودم. از خودم فقط می‌توانم همین را بگویم که من هیچ وقت خودم را ندیده‌ام. بر خلاف اینکه ظاهرم را ندیده‌ام؛ اما درونم را خوب مشاهده کرده‌ام. من در واقع هر لحظه در جنگ با درونم هستم. از درونم یک قلب دارم که انگار ندارم! آنقدر شکسته شده که گاهی با خودم می‌گویم: «من تنهاترین تنهای روی زمینم!» گویی تقدیر من تنهایی است. به یاد می‌آورم که یک روز بچه پرستویی شاد و شنگول با دیدنم آنچنان ترسید که برای ساعت‌ها از خودم احساس تنفر داشتم. خودی که هرکز ندیده بودم. کاش فقط... فقط یک بار خودم را در آیینه می‌دیدم. خودم را می‌دیدم تا بدانم چه‌قدر ترسناک هستم! من همیشه خودم را موجوی ترسناک می‌پندارم. البته موجودی ترسناک و تنها! نمی دانم چند ساعت غرق افکارم بودم که خواب مهمان چشمانم شد؛ چشمانی که نمی‌دانم چه رنگی‌اند.

با نوازش نسیم صبحگاهی از خواب بیدار شدم. به جرات می‌توانم بگویم تنها دوستان من خواب و خیال است. امروز از لحظه ای که بیدار شده‌ام حس عجیبی در درونم احساس می‌کنم؛ حسی جدید! فقط از خدا می‌خواهم این حس  باعث دلشکستگی و تنهایی بیشتر من نشود. تنها شدن؟ با این فکر یک پوزخند گوشه لبم می‌نشیند. تنها شدن برای کسی است که یک روز تنها نبوده؛ نه منِ مترسکِ از ازل تنها! تنها چیزی که نبودش می‌تواند مرا تنها کند؛ خودم هستم! با این فکر یک آن ترسیدم. چه ترسناک است که خودت خودت را ترک کنی و تنها بگذاری! شاید من ظاهرم ترسناک باشد و خیلی‌ها را از من دور کند؛ اما قلب مهربانی دارم که همه را دوست دارد و این باعث می‌شود که هیچ وقت خودم، خودم را ترک نکنم... غرق در این فکر و خیال بودم که احساس کردم صورتم از چند قطره نَم خیس شد. چشمم را به آسمان دوختم. ابرهای سیاه آسمان را فرا گرفته بود. صدای غرش رعد مثل غولی وحشی و ناپیدا در آسمان می‌پیچید. باد قاصدک‌های را توی آسمان می‌رقصاند. از دیدن رقص قاصدک‌ها لذت می‌بردم. همین باعث شد لبخندی قشنگ گوشه لبم بنشیند. من واقعاً در این لحظه خوشحال بودم؛ یک مترسک خوشحال! زورآزمایی باد و صدای رعد تمامی نداشت. آسمان از ابرهای سیاه کاملاً مفروش شده بود. در یک لحظه احساس کردم که دیگر روی زمین نیستم! من داشتم پرواز می‌کردم؛ مثل پرستوها. و چه حس نابی است این پرواز. این حس را مدیون باد هستم که مرا به آسمان کشاند. دیگر چیزی احساس نکردم ....

با صدای شُرشُر آب چشمانم را گشودم. اولین چیزی که دیدم تصویر چیزی روی آب روشن و نیلگون دریاچه بود. با هر تقلایی که بود خودم را کنار دریاچه رساندم. این من بودم آیا؟... یک مترسک؟... آری خودم هستم. باور نمی‌کردم. شاید من از مترسک بودن فقط اسمش را شنیده بودم. من واقعاً ترسناک هم نبودم؛ فقط کمی ژولیده بودم!

عنوان داستان «تنهایِ ترسناک» نویسنده «امیررضا پیری دلفان» دانش آموز پایه هفتم