قصه ی «مداد مشکی ومداد رنگی ها» نویسنده «مرجان بابامحمدی»

چاپ تاریخ انتشار:

marjan babamohamadi

همه ی مدادرنگی ها ،داخل جعبه ی مداد رنگی زندگی می کردند.

کنار آنها یک مداد مشکی هم بود که هیچ کدام از مداد رنگی ها به او توجه نمی کردند.

مداد مشکی همیشه سرش به کارخودش بود و البته خیلی تنها ودلتنگ.

مدادسبز:"نمی دونم مدادمشکی به چه دردی می خوره؟"

مدادقرمز (خندید ):"به درد شب و تاریکی وسیاهی ."

مداد مشکی همه ی  صحبت های مدادرنگی هارا می شنید؛اماچیزی نمی گفت .

مداد زرد :"هرکدوم از ما رنگهای زیبایی داریم کاش حداقل این مداد،سفید بود نه مشکی."

مدادرنگی ها، با هم  بازی می کردند و شاد بودند؛اما کسی هم بازی مداد مشکی نمی شد تا اینکه یک روز اتفاقی

افتاد."

سحر دختر کوچولوی قصه ی ما مدادرنگی هاش وبرداشت وشروع کرد به نقاشی کشیدن.نقاشی خورشید وزمین ودرخت .گل

و رودخانه  و بچه هایی که مشغول بازی کردن بودند وهمان جا کنار دفترچه ی نقاشی خوابش برد.

خورشید نقاشی آنقدر زمین را گرم کرد که گلهای نقاشی پژمرده شدند وآب رودخانه خشک شد .بچه های توی نقاشی ،از گرمای زیاد و بی آبی ، حوصله ی  بازی  نداشتند.

چکار می شد کرد؟یعنی راهی بود؟

مدادآبی گفت:"یه فکری کردم."

مدادبنفش :"چه فکری؟"

مدادقرمز:"هیچ راهی نیست."

مدادسبز :"حیف شد."

مدادآبی :"اما هنوز راهی هست ."

مداد زرد :"خب بگو .خسته مون کردی ."

مدادآبی:"مدادمشکی ،می تونه کمکمون کنه."

مداد رنگی ها تعجب کردند.

مداد آبی :" اصلا تعجب نکنید وبعد از مداد مشکی خواست که  چند تا  ابرسیاه بکشه که ازش بارون میاد ؛بلکه زمین خشک نقاشی ،سیرآب بشه ."

مداد رنگی ها با خودشان فکری کردند و بعدهمگی شان قبول کردند."

مداد مشکی خیلی تعجب کرده بود اما خیلی خوشحال بود.

بلافاصله چندتا ابر سیاه کشید وبارید و بارید وبارید تا زمین خشک سیراب شد ، گلها تازه شدن ورودخانه به راه افتاد وبچه ها

فریاد شادی سر دادند؛اما......

دیگراز مدادمشکی چیزی باقی نمانده بود .مدادمشکی  در گوشه ایی از نقاشی برای همیشه خوابیده بود .

مدادرنگی ها  هم دور تا دور دفتر نقاشی را گرفته بودند و گریه می کردند تا این که سحربا صدای مادر  بیدار شد.

قصه ی «مداد مشکی ومداد رنگی ها» نویسنده «مرجان بابامحمدی»