داستان «دفتر تنها» نویسنده «علی منّتی (دانش‌آموز پایه هفتم)»

چاپ تاریخ انتشار:

ali menati

سلام؛ من یک دفتر هستم. دفتری با صدها آرزو و خاطره. من دوست دارم قسمتی از سرگذشت خود را برای شما توضیح دهم. آیا دربارۀ چگونه به وجود آمدن من خبر دارید؟ آیا می‌دانید من چه کاربردی دارم؟ در ادامه  بیشتر با من آشنا خواهید‌شد... .

صدها و یا هزاران سال پیش انسان­ها  برای انتقال پیام به جاهای دور، روش­های گوناگونی به کار می‌بردند؛ از جمله فریاد زدن، درست کردن آتش و استفاده از دود آن، ایجاد صدا با وسایل فلزی و... . بعدها این روش­ها دیگر فایده­ای نداشت، زیرا انسان‌ها می­بایست  پیام­هایشان را به جاهای دورتری انتقال دهند. آن‌ها برای این کار از یک تخته سنگ بزرگ و یک تکّه سنگ تیز و نسبتاً کوچک استفاده می‌کردند و با خراش ایجاد کردن و بهره‌گیری از خط تصویری، پیام‌هایشان رابه هم‌دیگر انتقال می‌دادند. با گذر زمان معلوم شد که این روش­ هم خیلی کارآمد نیست؛ چون سنگ، خیلی سنگین  بود و حمل آن دشوار و از آن سخت‌تر ایجاد خراش روی آن بود. چندی بعد فکر دیگری به ذهن انسان‌ها رسید و آن درست کردن جوهر و نوشتن با آن روی چرمی بود که از  پوست حیوانات به دست می­آمد؛ البتّه این بار با خطّ  جدید. با گذر زمان و استفادۀ شما، انسان‌ها، از این روش، متوجّه شدید که  باز هم تیرتان به‌درستی به هدف نخورده‌است؛ آخر مگر چقدر می­توانستید حیوانات را شکار کنید و از پوست آن‌ها برای نوشتن استفاده کنید؟ این شد که  به دنبال راه دیگری برای انتقال پیام­هایتان، به جاهای دورتر، افتادید و سرانجام حدود 700 سال پس از میلاد مسیح مسلمانان به دانش ساخت کاغذ دست یافتند. آن­ها کاغذ را از تنۀ درختان اختراع کردند و سال‌ها بعد کتاب نوشتند و زبان خود را به دیگران هم یاد ­دادند. مسلمانان برای آموزش خواندن از کتاب استفاده می­کردند و برای آموزش نوشتن دفتر را درست کردند.

تمام چیزهایی را که برای شما گفتم، از دفترهایی یاد گرفته­ام که قبل از من ساخته شده‌بودند. ما قبلاً در یک قفسه از مغازۀ لوازم‌التحریر فروشی بودیم. یعنی همان مغازه‌ای که من الآن در انبار آن هستم . اگر بخواهید برایتان تعریف می­کنم که چرا اکنون در انباری هستم!

...روزی من و بقیۀ دفترها پشت ویترین این مغازه بودیم. هر کس که از جلوی مغازه عبور می­کرد، توجّه­اش به ما جلب می­شد و حتماً یکی از  ما را می­خرید. چندی بعد تمام دوست­هایم را خریدند و فقط سر من بی‌کلاه مانده‌بود. من حدود  یک سال منتظر ماندم تا کسی مرا بخرد، امّا  عکسی که روی  جلد من چاپ شده بود و الآن هم وجود دارد، از عکس همۀ دفترها یک سر و گردن پایین‌تر بود و به همین دلیل کسی راغب خریدنم نبود. من از پشت ویترین، تمام کسانی را که از جلوی  دکّان عبور می­کردند، زیر نظر می‌گرفتم. هر روز پسرکی را مشاهده می­کردم که می­خواست مرا بخرد؛ امّا فکر می­کنم که پولش برای خریدن من کافی نبود. تا این‌که چندی بعد   جدی‌جدی آمد که مرا بخرد. آن روز از بخت بدم صاحب مغازه بار جدید آورده‌بود. شاید بپرسید که بار جدید چه ربطی به این موضوع دارد؟! خب معلوم است دیگر!  وقتی که بار جدید بیاید حتماً در آن دفتر‌های جدیدی وجود دارد که ممکن است از دیگر دفترها، زیباتر باشند و نظر کسی  را که  می­خواهد  دفتر بخرد، عوض کنند و متأسفانه همین  طور هم  شد... . روزها گذشت. من دیگر قدیمی شده‌بودم  و کسی دفتری مثل من را نمی­خرید و به جای  من  برای خود کلاسورهایی زیبا می­خریدند و  شاید هم حق داشتند! این  بود که صاحب مغازه که اسمش بهزاد بود، مرا در انباری گذاشت.

اکنون20 سال است که من در این انباری هستم و کسی مرا نمی­شناسد  که از این‌جا نجاتم دهد. راستی؛  نگفتم   که  بهزاد    به   دلیل  بیماری­ای که داشت  چند سال پیش از دنیا رفت و اکنون پسرش، شیرزاد، دکان را اداره  می­کند. او هیچ­  وقت به  انباری نگاه نمی­کند. اکنون من از شما می­خواهم  که مرا از این  تاریکی نجات دهید! نشانی: ایران، تهران، خیابان انقلاب، روبه‌روی دانشگاه تهران، مغازۀ لوازم‌التحریر فروشی «شیرزاد»! تا یادم نرفته این را هم بگویم که اسراف در استفاده از کاغذ می­تواند به دفترهایی مثل من،  طبیعت  و حتّی خود شما هم آسیبی جدی برساند؛ پس در مصرف  کاغذ صرفه‌جویی کنید! همانا خداوند در قرآن کریم می­فرماید «و خداوند  اسراف ‌کنندگان  را دوست  نمی­دارد.»

این بود سرنوشت غم‌انگیز دوست ما، یعنی دفتر تنها. او اکنون منتظر ماست که به دادش برسیم. پس از شما می­خواهم به خاطر  سختی‌هایی که کشیده‌است کمکش کنید!

داستان «دفتر تنها» نویسنده «علی منّتی دولیسکانی (دانش‌آموز پایه هفتم)»