داستان «نوای تار» نویسنده «سونیا شاه بداغیان» 12 ساله

چاپ تاریخ انتشار:

 sonia shahbodaghian

 در شهر باصفای شیراز پسری بود که علاقه زیادی به ساز تار داشت. نام آن پسر برزو بود. پدر او نوازنده تار بود و برزو با نوای تار از کودکی آشنا بود. او همیشه دوست داشت مانند پدر نوازنده خوبی شود.

پدر برزو برای اجرای کنسرت ها با دوستش زیاد سفر می کردند در یکی از این سفرها موقع برگشت به شیراز ماشین آنها در جاده تصادف می کند و پدر فوت می کند. مادر و برزو از این اتفاق بسیار غمگین می شوند و زندگی آنها تغییر می کند. برزو روزها به مدرسه می رفت و عصرها از سکوتی که در خانه بود دلگیر می شد. یک روز ساز قدیمی و شکسته ی پدر را برداشت و روی سیم های آن دست کشید. دلش برای پدر و نوای ساز خیلی تنگ شده بود. مادر که این صحنه را دید تار را از او گرفت و آن را به زیر زمین برد و به برزو گفت دیگر هیچ کس در خانه ما تار نمی نوازد. و از آن پس کلا موسیقی را قدغن کرد .اما برزو تسلیم نشد. یک روز پولهای ماهیانه اش را که در طی یک سال جمع کرده بود برداشت و به فروشگاه آلات موسیقی رفت و یک تار خرید. او هر روز یواشکی به زیرزمین می رفت و سازش را برمی داشت و می نواخت اما چون بلد نبود صدای تار فالش می شد. روزی برزو مردی را در گروه موسیقی خیابانی دید که در آن گروه تار می نواخت. صدای نواختن او چنان به دل برزو نشست که دوست نداشت اجرا تمام شود. بعد از آن که کنسرت پایان یافت برزو پیش آن مرد رفت از او پرسید:ٰ«استاد اسم شما چیست ؟»

مرد از شنیدن کلمه استاد جا خورد و با صدای لرزان و کمی آرام جواب داد: «بهادر هستم. با من کاری داری؟»

 برزو گفت: «بله. من از تار زدن شما خیلی لذت بردم. می خواستم بدانم می توانید به من آموزش تار بدهید؟»

بهادر کمی مکث کرد و بعد گفت: «بله می توانم آنچه را که بلدم به تو یاد بدهم فقط باید شاگرد خوبی باشی.»

 برزو خوش حال جواب داد: «بله مطمئن باشید.»

 استاد گفت آدرس منزلتان را به من بده تا در خانه به تو آموزش دهم.

 برزو اتفاقات زندگی اش را برای استاد بهادر تعریف کرد. استاد ناراحت شد او را در آغوش کشید و گفت: «ناراحت نباش پسر٬ من به تو کمک می کنم. چون من خانه ای ندارم و در یک اتاق کوچک زندگی می کنم که حتی خودم هم به زور در آن جا می شوم بیا قرار بگذاریم زیر پل باغ صفا با هم تمرین کنیم. »

برزو خوشحال از استاد خداحافظی کرد و رفت. فردای آن روز برزو به همان آدرسی که استاد بهادر داده بود رفت. در جلسه ی اول استاد به برزو گفت: «من می خواهم تو با عقلت فکر کنی و با دلت بنوازی. اول انسان خوبی باش و بعد نوازنده ی ماهر. و هرگز این را از یاد نبر.»

برزو که بسیار مشتاق یادگیری بود درس های استاد را با دل و جان یاد می گرفت. برزو سخت تلاش می کرد تا نوازنده ی بسیار خوبی شود و استاد هم هر آنچه بلد بود را با عشق به او یاد می داد. آنها همراه با نوازندگی اشعار حافظ و سعدی را می خواندند و استاد همراه با درس موسیقی به او درس زندگی هم می داد. آنقدر کلاس های استاد جذاب بود که برزو هر روز شادتر می شد و احساس می کرد پدر دومی پیدا کرده است. استاد هم چون خانواده ای نداشت برزو را مثل پسرش می دانست و از آموزش به او خیلی لذت می برد.

روزی وقتی نوبت جلسه ی سیزدهم رسید برزو مثل همیشه یواشکی با سازش از خانه بیرون می رفت که مادر او را از پشت پنجره دید و با خشم از او پرسید: «با این ساز کجا می روی؟»

 قلب برزو از ترس تند تند می زد و صدایش لرزید: «دارم به زیر یکی از پل های شهر می روم.»

مادر پرسید: «برای چه کاری به آنجا می روی؟»

 برزو می دانست اگر به مادرش راستش را بگوید او اجازه رفتن نمی دهد پس فکر کرد اگرچه کار اشتباهی است اما فقط برای یکبار دروغ بگوید ولی دو دل شد چون تا الان دروغ نگفته فکر کرد شاید مادرش بفهمد و خیلی ناراحت شود٬ پس تصمیم گرفت راستش را بگوید: من برای یادگیری تار به آنجا می روم.

مادر از اینکه برزو قانون خانه شان را زیر پا گذاشته بود بسیار عصبانی شد. ساز را از دست برزو کشید وچند مرتبه محکم به زمین کوبید تا ساز شکست. برزو بسیار نارا حت شد و با گریه از خانه بیرون رفت. وقتی برزو به محل برگزاری کلاس رفت استاد بهادر او را آشفته دید با صدای آرام ولی جدی از او پرسید: «برزو چرا دیر کردی چرا سازت همراهت نیست؟»

 برزو اتفاقی که درون خانه افتاده بود را برای استاد تعریف کرد. استاد بهادر دستی بر سر او کشید و گفت: «اشکالی ندارد من برای تو یک تار دیگر می خرم و سازت را به خانه ی خودم می برم. هر وقت کلاس داشتیم آن را برایت می آورم و بعد ما با هم راهی پیدا می کنیم تا مادرت را راضی کنیم چون بدون رضایت او تو هیچ وقت انسان موفقی نخواهی شد. »

برزو اشک هایش را پاک کرد: «ممنونم استاد فقط من در این مدت چه جوری باید تمرین کنم؟»

 استاد بهادر گفت: «در کلاس آنقدر تمرین می کنیم تا خوب خوب یاد بگیری.»

 آن روز برزو با ساز استاد تمرین کرد. دست گرفتن ساز استاد حس خیلی خوبی به او داد. استاد بهادر به برزو نگاه می کرد و احساس کرد تنها شاگردش بهترین یادگاری خواهد بود که از خودش به جای خواهد گذاشت. بهادر سبک خودش را در نواختن تار داشت و آهنگ های زیادی ساخته بود. او دوست داشت آنها را به شخص خاصی بسپارد و آن روز متوجه شد که برزو بهترین امانت دار است. روز بعد برزو در جشن نوروز مدرسه پسری را دید که تار می زند بعد از آن که اجرا تمام شد برزو پیش او رفت: سلام اسم شما چیست؟

پسر جواب داد: «اسم من کیان است.اسم شما چیست؟»

 برزو گفت: «اسم من برزو است.من هم تار می زنم.»

کیان گفت: «به به چه عالی. استادت کی هست؟»

 برزو گفت: «استاد بهادر»

 کیان گفت: «تا حالا اسم او را نشنیدم استاد خوبی هست؟»

 برزو جواب داد: «از نظر من او بی نظیر است. شاید مشهور نباشد ولی من خیلی اورا دوست دارم. »

کیان به برزو گفت: «استاد من خیلی پیر و بیمار شده دیگر نمی تواند به من درس بدهد به همین خاطر من و مادرم دنبال یک استاد جدید و خوب هستیم.»

 برزو گفت: «استاد من مکان مشخصی برای آموزش ندارد و ما کلاس را زیر یکی از پل های شهر برگزار می کنیم.»

کیان پرسید: «چرا کلاس را در خانه شما برگزار نمی کنید؟»

 برزو جواب داد: «چون روزی پدر من با یکی از دوستانش برای اجرای کنسرت موسیقی به سفر رفت اما او در تصادفی فوت کرد٬ بعد از آن مادرم ساز زدن را قدغن کرد.»

کیان گفت: «چه غم انگیز! اما تو نباید شکست بخوری و می توانی راه پدرت را ادامه دهی.»

برزو گفت:«درست می گویی. خب! بگذریم ببینم اگر تو و مادرت دنبال یک استاد خوب می گردید دوست داری با من به زیر پل بیایی و با استاد من آشنا شوی؟»

 کیان از برزو تشکر کرد و از آن روز آن دو با هم دوستان خوبی شدند. آنها زنگ های تفریح را با هم می گذراندند و حرف های زیادی با هم داشتند. اولین جلسه ای که برزو کیان را هم با خود برد برزو به استاد بهادر گفت: «سلام استاد این دفعه دوستم را با خود آوردم تا شما به او آموزش دهید. او می تواند تار بزند اما چون استاد او بسیار پیر شده دیگر نمی تواند به او درس بدهد. او و مادرش دنبال استاد خوب می گشتند تا اینکه ما با هم آشنا شدیم و من شما را به او معرفی کردم.»

 استاد بهادر گفت: «چه عالی! حالا کلاس را شروع می کنیم. استاد بهادر از کیان پرسید: ببینم آقا کیان تو تصنیف یا آهنگی بلدی برای من بزنی؟»

 کیان گفت: «بله. من تصنیف دلشدگان را می توانم بزنم.»

بعد کیان شروع به نواختن کرد. استاد بهادر به او آفرین گفت و از آن به بعد کیان دومین شاگرد استاد شد. برزو و کیان در کلاس هم نوازی می کردند و استاد بهادر به آنها افتخار می کرد. چون استاد بهادر نه بچه داشت و نه هنر جویی دیگر٬ برزو و کیان را بسیار دوست داشت. چند سال گذشت روزی در کلاس استاد بهادر به برزو و کیان گفت: بچه ها شما تارنواز حرفه ای شده اید و دیگر نیازی به من ندارید شما دو نفر می توانید باهم گروهی خوب بسازید و برای اجرا به نقاط مختلف شهر بروید و معروف شوید و پول دربیاورید.

 برزو گفت: «اما استاد ما نمی خواهیم شما را تنها بگذاریم!»

استاد بهادر گفت: «شما اگر همیشه وابسته به من یا کس دیگری باشید نمی توانید زندگی خوبی برای خود بسازید و تا بخواهید کاری انجام بدهید می بینید پیر شده اید و توان انجام دادن کاری را ندارید. من به شما همه آنچه را که بلد بودم آموزش دادم وحالا نوبت آن رسیده تا به درستی از درس هایتان استفاده کنید. البته من از دور مراقب شما خواهم بود.»

کیان و برزو حرف استاد بهادر را قبول کردند و از آن روز به بعد باهم در زیر همان پل تمرین می کردند. آن روز استاد بهادر به برزو چیز دیگری هم گفت: «برزو حالا وقت آن رسیده که به مادرت بگویی تار می زنی.»

 بعد از چند روز برزو این ماجرا را برای مادرش تعریف کرد. مادر به او گفت:« پسرم من به خاطر این موسیقی را قدغن کردم چون می ترسیدم سرنوشت تو هم مانند پدرت شود و مرا تنها بگذاری. من تمام این سال ها می دانستم تو ساز را رها نکرده ای. یک روز که تو مدرسه بودی استاد بهادر به خانه ی ما آمد و از اشتیاق تو به ساز تار برایم گفت و من هم موافقت کردم.»

 برزو مادرش را بغل کرد و گفت: «من هیچ وقت تو را تنها نمی گذارم.»

 چند روز بعد کیان و برزو با هم قرار گذاشتند که روزی مادر هایشان را به یک پارک ببرند و آنها را به هم معرفی کنند. این اتفاق افتاد و مادرهایشان با هم دوست های خوبی شدند. سال ها به خوشی گذشت تا به سن بیست سالگی رسیدند. روزی تهیه کننده ای آنها را در اجرای خیابانی دید و از سبک آنها خوشش آمد و به آنها پیشنهاد کار در گروه موسیقی اش را داد. قرار شد برزو و کیان برای اجرا با این گروه موسیقی به شهر دیگر بروند.

 برزو و کیان هر هفته به استاد بهادر سر می زدند و از کارهایشان برایش می گفتند و از او راهنمایی می خواستند. آن روز هم قبل از سفر به خانه ی استاد رفتند اما هر چه در زدند کسی جواب نداد. از همسایه پرسیدند که آیا استاد بهادر بیرون رفته است؟ و همسایه به آنها گفت که ایشان دو روز پیش فوت کرده است. و یک نامه برای آنها گذاشته است. آنها نامه را گرفتند و همان جا پشت در خانه استاد خواندند. در نامه نوشته شده بود: «برزو و کیان عزیز! من تا قبل از آشنایی با شما استاد بودن را تجربه نکرده بودم تا اینکه شما آمدید٬ اول فکر می کردم شما فقط شاگردان من هستید ولی بعد  شما را مثل بچه های خود می دانستم وهنوز می دانم. من می دانستم که روزی از این دنیا سفر خواهم کرد و می میرم و خواستم به کسی چیزی یاد دهم تا هم اثری از من باقی بماند و هم آینده ی خوبی برای دیگران بسازم. شما بهترین اتفاق در زندگی من بودید. همیشه در کنارتان هستم و به شما افتخار می کنم. همه آهنگ هایی را که ساختم به شما تقدیم می کنم. بدانید که من صدای تار شما را در آن دنیا می شنوم .»

وقتی کیان و برزو این نامه را خواندند اشک از چشم هایشان جاری شد. برزو و کیان فردای آن روز به سفر رفتند. در اولین کنسرت بزرگشان آهنگ هایی که استاد بهادر نوشته بود را نواختند و همیشه به یاد استاد قطعه ای اجرا می کردند و در زندگی آموزش های او را به کار می گرفتند.