روزی روزگاری، نه خیلی سال پیش، بلکه در همین زمانهای اخیر، دختر بچهای، نه در سرزمینی دور، بلکه یک جایی همین دور و بر خودمان زندگی میکرد. اما این دختر بچه شباهتی عجیب با تمام دختر بچههای قصههای تاریخ داشت. او تنها بود. نه اینکه کسی را نداشت، هم پدر داشت، هم مادر، هم برادر بزرگتر، هم خاله و عمه و عمو و دایی، و خلاصه کلی فک و فامیل و در و همسایهٔ دیگر، اما باز هم تنها بود. دلیل تنهاییاش هم این بود که امروز روز تولدش بود، و هیچ کس این روز بخصوص را بیاد نداشت.
دختر بچه تنها، بله، تنهای تنها، در کوچکترین اتاق آپارتمانشان نشسته بود و با تنها همدمش، یعنی یک عروسک باربی زیبا حرف میزد. عروسک را در دست گرفته بود و همانطور که با موهای طلایی عروسک بازی میکرد، برای عروسک از غم و غصهاش میگفت. اینکه هیچ کس، نه پدر، نه مادر، نه برادر بزرگتر، و نه هیچ کس دیگر روز تولدش را یادش نیست تا بهش هدیهای بدهد. پدر و مادر هر دو به سر کار میرفتند و برادر به دانشگاه و هر سه انقدر مشکل در زندگیشان داشتند که دیگر تولد دختر کوچک خانه و هدیه دادن بهش برای هیچ کدامشان مهم نباشد. دختر همینطور آرام و غمگین نشسته و همینطور که عروسک را در دست داشت، داشت باهاش حرف میزد که ناگاه عروسک به حرف آمد و بهش گفت که: آیا واقعاً مریم، انقدر گرفتن هدیهٔ در روز تولد برایت مهم است؟!
مریم اولش ترسید و ناخودآگاه عروسک را به زمین انداخت و کمی دور شد و جیغ کوتاهی هم کشید چونکه تا آن لحظه هرگز برایش اتفاق نیفتاده بود که یکی از اسباب بازیهایش باهاش صحبت کند. عروسک باربی در حالی که از جا بلند میشد و دامن کوتاهش را میتکاند به مریم گفت: نترس دختر. مگر من همان عروسک نیستم که تو هر شب در آغوش میگرفتی و میخوابیدی؟ حالا چه شده که انقدر ترسیدهای؟!
مریم من من کنان گفت: تا حالا هم هرگز نشده بوده که با من حرف بزنی.
عروسک باربی گفت: آخر تا حالا هیچ وقت انقدر تنها و غمگین نبودی که لازم باشد من باهات حرف بزنم. تمام عروسکها و اسباب بازیها قادر به حرف زدن هستند و تمام اعمال و حرکات و صحبتهای صاحبانشان را درک میکنند اما هرگز اجازه ندارند با آنها سخنی بگویند یا در حضور آنها حرکتی انجام دهند مگر اینکه آن کودک واقعاً خیلی تنها باشد.
تنها در این صورت است که ما اجازه سخن گفتن و یا حرکت کردن داریم تا صاحبمان را از غم نجات دهیم. و امروز مریم... بله امروز... تو واقعاً تنها بودی.
مریم که کمی ترسش فرو ریخته بود به سمت عروسک رفت و کمی خم شد جوری که صورتش مقابل عروسک قرار بگیرد و بعد گفت: بسیار خوب، حالا آیا ای عروسک زیبا، میتوانی برای من کاری هم انجام دهی؟
عروسک فکری کرد و گفت: هر کاری که نه، قدرت هر کس حد و مرزی دارد، اما تو کارت را بگو، اگر بتوانم دریغ ندارم، برایت انجام میدهم.
مریم ذوق زده گفت: من یک هدیه میخواهم.
عروسک باز کمی فکر کرد و گفت: چه هدیهای، بگو، اگر بتوانم حتماً آن را برایت تهیه میکنم.
عروسک با خودش فکر میکرد که احتمالاً مریم اسباب بازیای، لباسی چیزی میخواهد و در حد توان عروسک هم بود که آن را فقط برای یکبار برایش تهیه کند اما مریم در نهایت تعجب عروسک به سمت پنجره رفت و پرده را کمی کنار زد و به آسمان که در حال تاریک شدن بود و تازه اولین ستارههای شب در آن چشمک میزدند نگاه کرد و ذوق زده فریاد زد: ماه ه ه. من ماه را میخواهم.
عروسک چند لحظه شوک زده به چشمان ذوق زدهٔ مریم نگاه کرد. سرانجام گفت: ماه! اما، چنین چیزی در حد توان من نیست. نمیشود هدیهٔ سادهتری بخواهی؟ مثلاً یک عروسک زیبای دیگر؛ یا یک لباس پرنسسی زیبا؟
مریم لجبازانه در حالی که پرده را رها میکرد و سرش را تکان میداد گفت: نه. نه. من فقط ماه را میخواهم. فقط و فقط همان. ماه.
مریم برای عروسک تعریف کرد که هر شب در تنهایی روبروی پنجره مینشسته و به ماه نگاه میکرده و آن کشش خیره کننده را میدیده و روزهایی که ماه در آسمان نبوده همیشه خیلی ناراحت میشده که چرا ماه نیست و همیشه میترسیده که یک وقت جلوی پنجره یشان یک آپارتمان بلند دیگر ساخته شود و مریم دیگر نتواند ماه را ببیند و از آنچه که هست هم تنهاتر شود و تنها چیزی که واقعاً در زندگیاش میخواهد فقط و فقط همان... ماه است.
عروسک مدتی به فکر فرو رفت. واقعاً چنین کاری در حد توان او نبود. از سوی دیگر نمیخواست که مریم را درست در روز تولدش نااُمید کند. سرانجام گفت: ببین مریم، چنین کاری در حد توان من نیست. اما اگر بخواهی من میتوانم تو را راهنمایی کنم تا به خواستهات برسی. منتهی مسئله این است که به دست آوردن چنین چیز گرانبهایی ممکن است خطرناک باشد. ای کاش تو از این خواستهات دست میکشیدی، مثلاً نمیخواهی... نمیخواهی من یک لباس پرنسسی زیبا...
عروسک لباس پر زرق و برق خودش را به مریم نشان داد و ذوق زده ادامه داد: مثل این برایت تهیه کنم؟
عروسک پیش خودش فکر میکرد که حتماً مریم از این پیشنهادش با شادی استقبال خواهد کرد اما به عکس نظر عروسک مریم خیلی سرد نِق نِق کنان پاسخ داد: نه ه ه. نه ه ه. من همان ماه را میخواهم. فقط همان.
مریم در حالی که به حالت قهر رویش را از عروسک برمی گرداند ادامه داد: فقط همان. اگر نمیتوانی خواستهام را انجام دهی، پس برای همیشه ساکت شو. مثل قبل. اصلاً... اصلاً... از پیش من برو. دیگر نمیخواهم تو را ببینم.
مریم چند گام از عروسک دور شد. عروسک باربی واقعاً از تهدید مریم ترسید. آخر رها کردن صاحب برای اسباب بازیها واقعاً کار خیلی سخت و مایهٔ آبروریزی بود. اگر بچهای تصمیم میگرفت که اسباب بازی خود را دور بیندازد این امر مایهٔ شرمساری برای اسباب بازی در تمام طول زندگیاش بود. و عمر اسباب بازیها هم مثل انسانها نبود. اگر اتفاق فیزیکیای براشان نمیافتاد ممکن بود حتی اسباب بازی برای قرنها تا زمانی که جسم فیزیکیشان وجود داشت به حیات خود ادامه دهد. و در تمام این مدت اسباب بازی هرگز اجازه نداشت صاحب دیگری اختیار کند و یا وارد منزل دیگری شود چرا که دل کودک صاحبش را شکسته بود و مجبور بود تا پایان جهان با شرمساری به یک زندگی ننگین ادامه دهد.
پس عروسک با صدای بلند و خیلی جدی گفت: بسیار خوب. خواستهات را برآورده میکنم.
مریم با خوشحالی به سمت عروسک برگشت: راست میگویی؟! واقعاً؟!
عروسک در حالی که سرش را پایین و بالا میبرد گفت: واقعاً. منتهی یادت باشد که من بهت هشدار دادم که این کار ممکن است خطرناک باشد و سرنوشت خوبی نداشته باشد.
مریم بار دیگر چند گام برداشت و به عروسک نزدیک شد و در حالی که زانوی راستش را بر زمین میزد و خم میشد رو به عروسک گفت: مشکلی نیست. فقط بگو. چکار باید بکنم؟
عروسک که حالا کاملاً متوجه شده بود که راه دیگری وجود ندارد و مریم واقعاً سرسختانه خواستهاش را میخواهد گفت: تنها یک جادوگر میتواند خواستهات را برآورده کند.
یک لحظه رنگ از رخسار مریم پرید. متعجب گفت: جادوگر؟
عروسک سرش به علامت تأیید تکان داد. مریم گفت: اما... اما... مادرم همیشه میگفت که جادوگرها وجود ندارند. و این چیزها فقط مال قصههاست.
عروسک گفت: نه مریم. مادرت اشتباه میکند. جادوگرها، دیوها، پریها، و تمام چیزهای دیگری که در قصهها خواندهای، همهٔ آنها، واقعاً وجود دارند. حالا آیا باز هم میخواهی ماه را به دست بیاوری؟
مریم یک لحظه درنگ کرد اما بعد از فکری کوتاه، بار دیگر ذوق زده گفت: بله ه ه. میخواهم.
عروسک که دید مریم انقدر برای رسیدن به خواستهاش مصمم است گفت: بسیار خوب. برای پیدا کردن یک جادوگر، باید او را طلب کنی.
عروسک به قفسهٔ چوبی کتابهای قصهٔ مریم اشاره کرد و ادامه داد: آن کتاب را بیاور. کتاب قصههای هزار و یک شب را.
مریم متعجب به سمت قفسهٔ چوبی کتابها حرکت کرد و با راهنمایی عروسک از میان آنها کتابی که مربوط به بازنویسی و به روزرسانی تعدادی از قصههای هزار و یک شب بود را آورد. کتاب مصور که پر از عکسها و نقاشیهای زیبا بود را جلوی عروسک گذاشت. عروسک از مریم خواست که کتاب را باز کند. بعد رو به کتاب گفت: آهای... آهای... کتاب. بگو بدانم، چطور میشود در این دوره زمانه یک جادوگر را یافت؟
مریم متعجب به عروسک و کتاب نگاه میکرد اما کتاب هیچ حرکتی نکرد و هرگز سخنی نگفت. همچنان بی حرکت بر جا مانده بود. عروسک این بار محکمتر رو به کتاب ادامه داد: آهای... آهای کتاب. بازی در نیاور. می دانم که تو هم سخن می گویی. حالا به من بگو، چطور در این دوره زمانه میتوان جادوگری را پیدا کرد؟
عروسک چند بار دیگر هم کتاب رو مورد خطاب خود قرار داد اما کتاب همچنان بی حرکت برجا مانده بود و هرگز صحبتی نکرد. عروسک گفت: بسیار خوب، حالا که تو به هیچ دردی نمیخوری، پس چارهای هم برای ما نمیماند که تو را آتش بزنیم. عروسک رو به مریم ادامه داد: مریم جان، برو و از آشپزخانه فندک مادرت را بیاور.
مریم کمی دو دل بود آخر مادرش همیشه او را از دست زدن به وسایل آشپزخانه منع کرده بود اما از آنجا که میترسید عروسک بخاطر دو دلیاش خواستهاش را برآورده نکند از اتاق بیرون رفت و پاورچین پاورچین بدون آنکه کسی بفهمد به سمت آشپزخانه رفت و فندک را همراه خودش آورد. توی راه به پدر و مادرش نگاه کرد که بی توجه هر کدام در گوشهای از سالن پذیرایی بزرگشان نشسته و مشغول انجام کاری بودند. مادر روی موبایلش خم شده بود و پدر تلوزیون نگاه میکرد و برادر بزرگش هم اصلاً معلوم نبود که کجا بود و شاید اصلاً تا آن ساعت به خانه برنگشته بود!
خلاصه مریم آرام و پاورچین پاورچین به آشپزخانه رفت و فندکی از کنار گاز برداشت و دوباره به اتاق خود بازگشت. در را هم بست و از پشت قفل کرد. بعد فندک به دست کنار عروسک و کتاب دو زانویش را بر زمین زد و نشست. عروسک بار دیگر از کتاب خواست که جای جادوگر را بهشان نشان دهد اما کتاب همچنان بی حرکت بر زمین افتاده و تکانی نمیخورد. عروسک که چنین دید رو به مریم گفت: بسیار خوب، مریم، عزیزم، این کتاب به هیچ دردی نمیخورد. آن را آتش بزن.
مریم فندک را روشن کرد. همینکه فندک را به کتاب نزدیک کرد ناگاه کتاب جیغی کشید و روی صفحههایش انگار که آن صفحهها پاهایش باشند ایستاد و میخواست فرار کند که عروسک و مریم راهش را سد کردند و در گوشهٔ اتاق او را گیر انداختند. کتاب به سخن درآمد و گفت: نه نه، مرا آتش نزنید.
عروسک رو به او گفت: پس باید برای ما یک جادوگر پیدا کنی. می دانم که میتوانی.
کتاب گفت: اما من به فکر خود مریم هستم. باور کنید که کارتان کار خطرناکیست. خواستن جادوگر، هدیهای مثل ماه، نه نه، این کار خطرناکیست.
عروسک گفت: تو دیگر به این کارها کاری نداشته باش. فقط راه پیدا کردن جادوگر را به ما نشان بده. وگرنه...
عروسک به مریم اشاره کرد و مریم بار دیگر فندک روشن را به کتاب نزدیک کرد. کتاب بار دیگر جیغ کشید و التماس کنان گفت: بسیار خوب، بسیار خوب، می گویم، می گویم، فقط تو رو خدا آن فندک را از من دور کنید.
مریم فندک را خاموش کرد. کتاب نفس راحتی کشید. گفت: خیلی خوب؛ فقط یادتان باشد که خودتان خواستید. حالا چیزهایی که می گویم را تهیه کنید.
کتاب یک قابلمهٔ بزرگ خواست که مریم بار دیگر یواشکی به آشپزخانه رفت و آن را آورد. هنگام این کار متوجه شد که پدر و مادرش هر کدام در سر جای خود به خواب رفتهاند. مقداری از آب قلیان پدر مریم را خواست که مریم آن را هم آورد. سه عدد لیموی عمانی و مقداری آبلیمو. لیمو عمانیها را مریم به توصیهٔ کتاب له کرد و همراه آبلیمو درون آب قلیان ریخت. بعد کمی رویش نمک پاشید و سه عدد تخم مرغ را خیلی با احتیاط شکست و درون قابلمه ریخت به شکلی که زرده و سفیدهٔ تخم مرغ از هم جدا نشوند و هفت بار از روی قابلمه پرید. آخر سر به توصیه کتاب مریم چند عدد از تار موهای خود را با قیچی کوچکش چید و روی تمام مواد گذاشت. سرانجام کتاب گفت: چیزهای دیگری هم لازم است اما می دانم که در خانهٔ شما و در این موقع روز یافت نمیشود. امیدوارم که جواب بدهد.
کتاب شروع کرد به خواندن جملاتی ورد مانند که برای مریم و عروسک نامفهوم بود. همانطور که کتاب جملات نامفهوم را بلند بلند میخواند محتویات قابلمه شروع به جوش آمدن کرد. بعد هم قابلمه به لرزش درآمد و ناگهان انگار که بمبی در قابلمه گذاشته باشند تمام محتویاتش به اطراف پخش شد و صدای بنگ بلندی هم آمد. مریم خیلی ترسید. ترسید که پدر و مادرش بیدار شده باشند و حسابی دعوایش کنند چرا که همه جای اتاقش حسابی کثیف شده بود. اولش جرأت نکرد اما بعد از مدتی خیلی آرام در را باز کرد و از اتاق خارج شد و در نهایت تعجب دید که انگار نه انگار که اتفاقی افتاده باشد، پدر و مادرش در همان جای سابق به خواب رفتهاند. مریم که خیالش راحت شده بود به اتاق بازگشت. کتاب گفت: بسیار خوب، حالا فقط باید منتظر بود. جادوگر خودش به سراغ شما میآید. حالا مرا به جای خود در کتابخانه برگردانید. بهتر هم هست که کمی این اتاق را تمیز کنید و یادتان هم باشد، خودتان خواستید و من بهتان گفتم که این کار درست نیست.
مریم کتاب را به کتابخانه برگرداند و تا نزدیک صبح مشغول پاک کردن اتاقش بود. وقتی ماه از آسمان میرفت و اولین اشعههای خورشید از مشرق آرام آرام پدیدار میشدند و رنگ آسمان داشت از تیرگی به روشنایی میگرایید، تازه مریم خسته و خورد به تخت کودکانهاش رفت و پتو را روی سرش کشید. در همان لحظات، چند کوچه آن طرف تر، زن جوانی داشت به خانهاش که آپارتمانی در طبقهٔ هفتم یک مجتمع شیک مدرن بود بازمی گشت. همهٔ اهالی محل فکر میکردند که این خانم یک دکتر مجرد و پولدار است که بعضی شبها مجبور میشود در بیمارستان بماند اما هیچ کدام از اهالی هرگز به چشم خود او را در هیچ مطب یا بیمارستانی ندیده بود و نمیدانست که این خانم که انقدر دیر به خانه میآید شبها در بیمارستان کار نمیکند بلکه... کار بخصوص دیگری در محفل بخصوصی دارد که هیچ کس نباید از آن با خبر شود.
خلاصه این خانم به اصطلاح دکتر داشت خسته و خورد به خانه بازمی گشت که درست دم در خانه، احساس عجیبی در خود حس کرد. و دانست که یک نفر او را طلب کرده است. مدام از خودش میپرسید که چطور و چگونه در این دوره زمانه که مردم وردها و جادوهای قدیمی را فراموش کردهاند و جادوگرها یکجورهایی جزء افسانهها شدهاند یک نفر توانسته چنین جادوی قدیمیای را پیدا کند و یک چنین ورد قدیمیای را بخواند و او را احضار کند! جادوگر متعجب و خشمگین بود اما مجبور بود که به سر قرار برود. جایی که او را فراخواندهاند.
مریم آن روز تا طرفهای ظهر خوابید و نه پدر و نه مادر و نه هیچ کس دیگری حتی او را صدا نزد و هیچ کس نپرسید که چرا تا آن موقع روز خوابیده و چرا اتاقش انقدر بوی بد میدهد. پدر و مادر هر دو صبح زود به سر کار میرفتند و تا طرفهای چهار پنج بعد از ظهر به خانه بازنمی گشتند. مریم ظهرها خودش غذاهای مانده در یخچال را برمی داشت و میخورد. مادرش از یک سو او را از دست زدن به فندک منع میکرد و از سوی دیگر از خودش نمیپرسید که دختربچهاش چطور میباید غذاهای روز قبل را داغ و بعد بخورد و آیا اصلاً فرزندش غذاهای یخ کرده میخورد و یا آن را داغ میکند. پدر و مادر وقتی که به خانه بازمی گشتند هیچ کدام حوصله نداشتند. مادر سریع غذای سر دستیای درست میکرد و معمولاً هم هر دو زود به خواب میرفتند.
آن روز مریم تا طرفهای ظهر خوابید. تابستان بود و مدرسهها تعطیل و مریم میتوانست تا هر وقت که میخواست بخوابد. بعد بلند شد و غذای ماندهای از یخچال برداشت و خورد و مثل هر روز با اسباب بازیهایش وَر رفت تا عصر شد و بعد مادر آمد و کمی بعد از او پدر و هر دو انقدر خسته و داغان بودند که حتی به زحمت جواب سلام مریم را میدادند و یکی دو ساعت بعد از آن دو برادر بزرگش که اصلاً مریم نمیدانست که آیا دیشب به خانه آمده یا نه و خلاصه سرانجام شب شد، شبی دلگیر مثل همهٔ شبها و همهٔ اهل خانه زود خوابیدند و مریم هم داشت به تخت خواب میرفت که ناگاه... دید پشت پنجرهاش... زنی زیبا که موهای شرابی رنگش از زیر روسری آویزان است انگار که بر چیزی در میان آسمان سوار است ایستاده و زیر چشمی انگار که به مریم چشم غره میرود و خشمگین نگاه دختر میکند.
زن چند بار با پشت انگشت اشاره به شیشه زد. مریم متعجب و کمی ترسان به سمت پنجره رفت و پنجره را گشود. در حای که صدایش کمی میلرزید گفت: شو.. شو.. ما... کی هستی؟
زن گفت: برو کنار.
مریم از کنار پنجره کنار رفت. زن از چیزی شبیه جارو برقی پیاده و وارد شد. مریم بار دیگر لرزان گفت: ای... ی... ن. چیه؟! شما کی هستی؟
زن گفت: تو مریم هستی؟
مریم به نشانهٔ تأیید سرش را تکان داد. زن گفت: تو مرا فراخواندهای؟
مریم لرزان گفت: شو... ما... جادوگر هستی؟
این بار زن سرش را به علامت تأیید تکان داد. سر اَندَر پای مریم را براندازی کرد و ادامه داد: به نظر میآید که فقط یک دختر بچهٔ عادی هستی! چگونه مرا فراخواندی؟!
مریم با انگشت به عروسکش اشاره کرد و گفت: عروسکم... اون...
جادوگر به وسط حرف مریم پرید و گفت: عروسکت با تو حرف زده؟
بار دیگر مریم به علامت تأیید سرش را تکان داد. جادوگر زمزمه مانند گفت: باید خیلی تنها باشی که چنین اتفاقی برایت افتاده.
و بلندتر اضافه کرد: اما در هر حال باید یاد بگیری که هر کس به پنجره زد پنجره را برایش نگشایی.
جادوگر در حالی که صدایش را بلندتر و انگشت اشارهاش را تهدید وار تکان میداد ادامه داد: واقعاً شانس آوردی که جادوگری مثل من نصیبت شده. خیلی هاشان واقعاً مثل من نیستند.
مریم مبهوت بر جا ایستاده و جادوگر را نگاه میکرد. جادوگر که متوجه ترس دختر بچه شده بود کمی اخمهایش را باز کرد و گفت: بسیار خوب، بگو از من چه میخواهی؟
مریم همانطور که مبهوت به جادوگر نگاه میکرد انگشت اشارهاش را به سمت وسیلهای که جادوگر با آن آمده بود گرفت. جادوگر در حالی که سریع نگاهش را به سمت وسیله و بعد دوباره به سمت مریم برمی گرداند گفت: جاروی پرندهٔ من!
مریم همچنان بهت زده و من من کنان گفت: این جاروی پرنده است؟
جادوگر بار دیگر سرش را به علامت تأیید تکان داد. مریم گفت: فکر میکردم جاروی پرندهٔ جادوگرها دسته دار و از این جاروهایی که مأمورین شهرداری با آنها خیابانها را تمیز میکنند باشد.
جادوگر در حالی که یک لحظه لبخندی بر روی لبانش نقش و سریع محو میشد گفت: آن که مال قرنها قبل است دختر. جهان مدرن میشود. جادوگرها هم مدرن میشوند. حالا بگو بدانم، آیا تو جاروی مرا میخواهی؟
مریم سرش را به علامت نفی تکان داد. جادوگر گفت: پس چیز دیگری میخواهی.
جادوگر چند گام جلو رفت و از کنار مریم که از سر راهش کنار میرفت عبور کرد و به کنار دیوار اتاق رسید. ناگاه بشکنی زد که در اثر آن صندلیای ظاهر شد و جادوگر روی آن نشست. گفت: اول بگو بدانم، چه کسی آن ورد قدیمی را خواند و جادویی چنین کهن را برای تو اجرا کرد، فکر نمیکنم که این کار عروسکت باشد.
مریم بار دیگر سرش را به علامت منفی تکان داد. جادوگر گفت: پس کار کیست؟ چه کسی چنین کار خطرناکی را برای یک دختر بچهٔ تنها انجام داده؟!
مریم با انگشت به قفسهٔ کتابهایش اشاره کرد. جادوگر با اخم بدان سمت نگاه کرد. مریم حس کرد که انگار کتابها از ترس جادوگر کمی در هم فرو رفتند. جادوگر دوباره به مریم نگاه کرد. گفت: کتابهایت باید یاد بگیرند که هرگز چنین کار خطرناکی نکنند.
جادوگر اخمهایش را باز کرد و ادامه داد: حالا بگو بدانم، از من چه میخواهی دختر؟
مریم که انگار کم کم داشت به آن غریبه عادت میکرد ذوق زده فریاد زد: ماه ه ه. من ماه را میخواهم.
یک آن مریم حس کرد که انگار رنگ از رخسار جادوگر پرید. راستش اصلاً انتظار چنین درخواستی را نداشت. جادوگر متعجب پرسید: ماه! مریم خوشحال سرش را به علامت تأیید تکان داد. جادوگر گفت: ولی دختر، این هدیهٔ بسیار گرانبهاییست و جادوهایی سخت را طلب میکند. نمیشود چیز دیگری بخواهی؟
مریم خشمگین فریاد زد: نه ه ه. من همان ماه را میخواهم.
و اخمهایش را در هم برد.
جادوگر همچنان متعجب گفت: اما دختر، به دست آوردن هر چیز بهایی دارد. برای به دست آوردن چنین چیز گرانبهایی تو میبایست بهای گزافی هم پرداخت کنی. ای کاش از آن صرف نظر میکردی.
مریم بار دیگر خشمگین فریاد زد: نه ه ه. من ماه را میخواهم.
مریم بار دیگر تمام چیزهایی که برای عروسک تعریف کرده بود را برای جادوگر هم تعریف کرد. از تنهاییهایش گفت و اینکه شبهای بسیار هیچ همدمی به غیر ماه نداشته و همیشه میترسیده که اگر جلوی روی پنجره یشان یک آپارتمان بلند ساخته شود از دیدار ماه محروم شود و از این هم که هست تنهاتر شود. جادوگر با دقت به حرفهای مریم گوش داد. چند دقیقهای در سکوت فکر کرد. سرانجام همانطور که از جا بلند میشد و به سمت پنجرهٔ باز میرفت گفت: من بخاطر جادویی که این کتاب احمق اجرا کرده مجبور هستم که حتماً تو را راضی کنم اما مریم، بدان و آگاه باش که به تو هشدار دادم، هشدار دادم که تو برای به دست آوردن چنین هدیهٔ گرانبهایی، میبایست بهای گزافی پرداخت کنی.
جادوگر در حالی که رویش را به سمت مریم برمی گرداند و نگاه جدی و تا حدی خشمگین خود را بر دختر میانداخت گفت: آیا حاضر به پرداخت این بها هستی؟
مریم خوشحال سرش را به حالت تأیید تکان داد. جادوگر گفت: حتی اگر آن بها اعضای خانوادهات باشند.
بهت جای خنده را در صورت مریم گرفت. جادوگر ادامه داد: پدر... مادر... و تنها برادرت؟
مریم به فکر فرو رفت. تمام اعضای خانوادهام. واقعاً چکار میتوانم بکنم؟
مریم از یک سو با خود میاندیشید که اگر واقعاً روزی آپارتمانی بلند جلوی پنجرهاش سبز شود و او هر شب در اوج سکوت و تنهایی از دیدار ماه محروم شود چه باید بکند و از سوی دیگر با خود فکر میکرد که زندگی بدون دیگر اعضای خانوادهاش واقعاً چه معنایی میدهد. از یک سو با خودش میاندیشید که پدر و مادرش هیچ گاه آن بهای لازم را به او ندادهاند و محبت و وقت کافی برای فرزندشان نگذاشتهاند و از سوی دیگر با خودش فکر میکرد در هر حال هر چه که باشد و هر چقدر هم که آنها پدر و مادر بدی باشند در هر حال پدر و مادرم هستند و واقعاً زندگی بدون آنها چه معنایی میدهد.
مریم چند دقیقهای روی این موضوع فکر کرد. تمام جوانب را با ذهن کودکانهٔ خود سنجید. جادوگر بی هیچ مزاحمتی صبورانه روی صندلی ظاهر شدهاش به انتظار نشست تا مریم قشنگ همهٔ فکرهایش را بکند. و سرانجام مریم تصمیم خود را گرفت. گفت: من تصمیمم را گرفتم. من ماه را انتخاب میکنم.
جادوگر در حالی که از جایش بلند میشد گفت: بسیار خوب. اما عواقب کارت را هم در آینده بپذیر.
جادوگر همان طور که به سمت مریم گام برمی داشت ادامه داد: خیلی خوب، حالا برو و از آشپزخانه یتان کاسهای پر از آب برای من بیاور.
مریم مثل همیشه پاورچین پاورچین در اتاقش را باز کرد و از اتاق خارج شد و به سمت آشپرخانه حرکت کرد. سالن پذیراییشان تاریک بود. تلوزیون با صدای کم روشن بود بی آنکه مخاطبی داشته باشد و تنها صدای زیری که سکوت دلگیر فضای سالن را میشکست همان صدای تلوزیون بود. مریم به آشپزخانه رفت و تا آنجا که میتوانست بی صدا کاسهٔ چینیای برداشت و از شیر آب کرد و دوباره به اتاقش برگشت و در را پشت سرش بست و بعد کاسه را به جادوگر داد. جادوگر به سمت پنجره رفت. کاسه را رو به ماه گرفت جوری که عکس ماه در کاسه بیفتد و بعد زمزمه مانند وردی خواند و بر کاسه دمید و بعد کاسه را به دست مریم داد. گفت: بیا، این هم ماه.
مریم متعجب به کاسه نگاه کرد. گفت: همین.
جادوگر گفت: همین.
بعد هم خیلی سریع انگار که میترسید کسی متوجه حضورش در خانه شود صندلی را ناپدید کرد و از پنجره بیرون رفت و روی جاروبرقی پرندهاش نشست. پیش از آنکه در افق شب ناپدید شود رو به مریم گفت: مواظب باش که این کاسهٔ ماه هیچ گاه به زمین نریزد چرا که اگر چنین شود تو مجبوری آن بهای گزاف را بپردازی. تمام افراد خانوادهات.
مریم اولش فکر میکرد که جادوگر یک جورهایی سرش کلاه گذاشته و آخر تصویر ماه در کاسهٔ آب را خودش هم میتوانست به آسانی بسازد اما به مرور متوجه تفاوت مرموز آن تصویر در آب با دیگر تصویرهای ماه در آب شد، اینکه در آن کاسهٔ آب فقط تصویر ماه بود و نه هیچ چیز دیگر مثلاً انعکاس تصویر سقف اتاق یا لامپِ روی دیوار و وقتهایی که پنجره بسته بود و یا حتی در روز باز آن تصویر ماه در کاسهٔ آب بود و مدتی بعد که بالاخره ترس مریم به وقوع پیوست و آپارتمانی بلند جلوی پنجره یشان سبز شد و جلوی ماه را گرفت باز آن تصویر در کاسهٔ آب بود و مریم میتوانست موقع تنهاییهایش با آن حرف بزند و در واقع کاسهٔ آب و تصویر ماه یک وقتهایی هم برایش پدر بود و هم مادر و حتی برادر بزرگتر.
روزها گذشت، ماهها گذشت، و سالها از پی سال میآمد و میرفت. مریم بزرگ و بزرگتر میشد و هر سال به کلاس بالاتری میرفت. به تدریج انقدر مشکلات دیگر وارد زندگیاش شد که کاسهٔ آب را که کنار میز تحریرش گذاشته بود خیلی وقتها فراموش میکرد و حتی بعضی وقتها با خودش می اندشید که آیا واقعاً یک روز عروسکش باهاش حرف زده است و شَبِ بعد جادوگری از پنجره وارد اتاقش شده است و یا شاید همهٔ آنها ساختهٔ ذهن کودکانهاش بوده است؟!
گاهی وقتها متعجب به کاسهٔ آب نگاه میکرد که هنوز تصویر ماه بی هیچ تصویر اضافهٔ دیگری در آن بود و متجب تر با خود میاندیشید که اگر همهٔ آن اتفاقات هیچ گاه نیفتادهاند پس این تصویر که هیچ گاه ناپدید نمیشود چیست و متعجبتر با خود می اندشید که آخر مگر ممکن است و حتماً همهٔ اینها باید ساختهٔ ذهن یک کودک باشد و مگر میشود که واقعاً روزی عروسکی باهام حرف زده باشد و کتاب قصهام ورد خوانده باشد و بعد جادوگری از پنجره سوار بر جاروی برقی پرنده وارد اتاقم شده باشد؟!
مریم میرفت و کارتون اسباب بازیهای قدیمیاش را میآورد و از میان آت و آشغالهای قدیمی عروسک باربی که حالا یک چشم و یک پایش را از دست داده بود را بیرون میکشید و گرد و خاک رویش را میتکاند و مدتها بهش نگاه میکرد و حرف میزد اما عروسک باربی همچنان بی حرکت میماند و هیچ گاه حرکتی نمیکرد و هیچ وقت با مریم سخنی نگفت و این ظن مریم را بیشتر تقویت میکرد که همهٔ آن اتفاقات عجیب فقط ساختهٔ ذهن کودکی خودش است اما همچنان آن کاسه و تصویر ماه یک سؤال بزرگ در ذهنش بود.
اینها بود و روزها و ماهها از پی هم میآمدند و میرفتند تا اینکه روزی... مریم خسته و عصبانی از دبیرستان به خانه آمد و بی توجه دستش به کاسهٔ چینی خورد و کاسه افتاد و شکست و تکههای چینی هر کدام در سویی پخش شد.
ناگاه مریم حس کرد که انگار صدای بنگی درونی در درون خودش میشنود. واقعاً نمیدانست که آیا آن صدای تکان دهنده از درون وجود خودش است یا فضای بیرون. صدایی که انگار تمام وجودش را تکان داد و تغییری شگفت و مرموز انجام گرفت.
مریم چند بار سرش را تکان داد. هنوز درون سرش صدای سوت مرموزی میشنید. مثل آن موقع هایی که آدم خیلی تنها باشد و صدای مرموزی در درون گوش خود حس کند اما این صدا این بار بلندتر بود و شدیدتر مثل موج پس از انفجار بمبی در نزدیکی.
مریم از اتاقش خارج شد. همه چیز سر جایش بود. همه جا را گشت. آخر سر به اتاقش برگشت. کم کم حالت عادی یافت. تکههای چینی را از این وَر و آن وَر جمع کرد و درون سطل زباله ریخت. چند جای فرش اتاقش خیس بود و این خیسی به فرش نشسته بود جوری که دیگر نمیشد با دستمال یا روزنامه آب را جمع کرد. مریم اولش کمی ناراحت بود اما به تدریج اصلاً آن موضوع را فراموش کرد و مشغول انجام تکالیف خود و مرور کردن درسهایش شد. اصلاً فراموش کرد که در تمام این سالها کاسهٔ آبی حاوی تصویری از ماه در گوشهٔ میزتحریرش بود و چه سالها و چه روزها و چه شب در تنهایی با آن کاسهٔ آب حرف زده انگار که آن کاسه خواهر کوچکتر و یا مادربزرگی پیر است که هر شب مریم قصهٔ سکوت و تنهایی شبش را برایش تعریف میکند و تمام رازهای نهفته و غم پنهان در سینه را برایش میگوید.
زندگی روزمره ادامه پیدا کرد. همه چیز مثل دیروز بود و پریروز و مریم مثل تمام سالهای قبل از یخچال غذای مانده برداشت و خورد و حالا که بزرگتر شده بود بجای اسباب بازی با موبایلش وَر رفت تا اینکه عصر شد و بعد شب شد اما... صدای زنگی نیامد. پدرش نیامد. مادر با کلید خود در را باز نکرد. برادرش که معلوم نبود شب پیش در خانه بوده یا نه عصبانی دَرِ آپارتمان را نگشود و مریم تنهای تنها در سکوت نشسته بود.
کم کم استرسی عجیب از معدهاش شروع و بعد به تمام اندامهای بدنش سرایت کرد. تلفن را برداشت، موبایل را برداشت، به پدرش زنگ زد، به مادرش زنگ زد، کاری که خیلی کم انجام میداد را انجام داد و به برادرِ بداخلاقش زنگ زد، بوق پشت بوق اما هیچ کس گوشی را برنداشت. ساعت شب جلو و جلوتر میرفت و استرس مریم بیشتر و بیشتر میشد و واقعاً نمیدانست که چه باید بکند. به همکارها و دوستان و آشنایانی که فکر میکرد ممکن است از پدر و مادرش خبر داشته باشند زنگ زد، هیچ کدام خبری نداشتند. بعضی به مریم آرامش میدادند و بعضی تلخ رفتار میکردند که انگار اصلاً براشان مهم نباشد. مریم به اوراژانس زنگ زد، به صد و ده زنگ زد، شمارهٔ بیمارستانها و کلانتری را از صد و هجده میگرفت و زنگ میزد که هیچ کس اطلاعی نداشت. بعضی از اُپراتورها جواب درست میدادند و بعضی دیگر حتی توهین میکردند و خلاصه هیچ کس جواب قانع کنندهای نمیداد انگار که در این دنیای پر از مصیبت و جنگ زده هیچ کس نیامدن یک پدر و مادر و برادر بداخلاق تا دیر وقت شب به خانه برایش مهم نباشد و هیچ کس از خود نمیپرسد که حال این دختر دبیرستانی تنها، بله تنهای تنها چه باید بکند؟!
مریم خلائی عظیم را در خود حس میکرد. حالا بود که بعد از سالها یاد حرفهای جادوگر میافتاد. حالا بود که یادش میآمد که اگر روزی کاسهٔ آب بشکند و ماهِ ظرف چینی سرنگون شود میبایست آن بهای سنگین را بپردازد. خلائی عظیم را در خود حس میکرد. پدر و مادر هیچ گاه حوصلهٔ درست و حسابی نداشتند. هیچ گاه درست با او بازی نکردند. هیچ گاه آن فضای گرم خانواده که مریم در فیلمها و سریالها دیده بود را به واقع حس نکرده بود. اما... پدر و مادری بودند. همان برادر بداخلاقِ بد بود. چیزی بود... چیزی که حالا نبود. و مریم نمیدانست که واقعاً چه باید بکند. آیا باید لباسهایش را بپوشد و آن موقع دیر وقت شب تا دوردستها به دنبال آنها برود؟ و اگر برود به کدام سو در این شهر لابرهوت. استرسی عجیب در خود حس میکرد. نیرویی مرموز و مخفی که از درون معده آغاز و مثل خون در تمام اندامها جریان مییافت. انگار که مریم برای اولین بار خودِ خون بدنش را حس میکرد. به ساعت زل زده بود. ثانیهها و عقربهها و ساعتها جلو و جلوتر میرفتند. و مریم در سالن بزرگ پذیرایی آپارتمانشان نشسته بود و به ساعت نگاه میکرد. و بعد... ناگاه... صدایی شنید. یعنی این همان صداست؟ یعنی امکان دارد! مریم به سمت اتاقش دوید و به پنجره نگاه کرد. بله، حدسش درست بود. شخصی بود که با پشت انگشت اشاره به شیشه میزد. زنی زیبا با موهای شرابی رنگ آویزان از زیر روسری که بر جارو برقی ایستاده در میان آسمان نشسته بود.
مریم به سمت پنجره رفت و آن را گشود. جادوگر وارد شد. در تمام این سالها انگار که هیچ تغییری نکرده بود و هنوز زیبایی و طراوت چند سال پیش را بر چهره داشت. گفت: خوب مریم، میبینم که کاسهٔ چینی را شکستهای.
مریم سرش را پایین انداخت و کمی به علامت تأیید تکان داد.
جادوگر ادامه داد: و حالا باید آن بهای گزاف را پرداخت کنی، پدر، مادر... و تنها برادرت.
چند ثانیهای سکوتی تلخ میان جادوگر که صاف بر چهرهٔ دختر مینگریست و دختر که سر به پایین افکنده و جرأت نگاه در چشمان ملامت گر جادوگر نداشت را گرفت. سرانجام باز جادوگر گفت: حالا فهمیدی که ارزش واقعی زندگی به چیست مریم؟ آیا ارزش ماه بالاتر است، یا خانوادهات؟! آیا تو می دانی دختر، که زندگی بدون آنها که تو را حمایت میکنند، در این جهان پر از جنگ و مصیبت چه معنا میدهد؟
مریم پاسخی نداد. یعنی پاسخی نداشت که بدهد. جادوگر یک لحظه خندید. و بعد بشکنی زد. با زدن بشکن یک آن به ناگاه آن حالت مرموز که بعد از شکستن کاسهٔ چینی در مریم پیدا شده بود از میان رفت. آن استرسی که مانند خون در تمام اعضا رسوخ مییافت رفت. آن سکوت مرموز دیوانه وار شکست و مریم بناگاه حس کرد که صدای شهرِ در نیمه شب بیدار را میشنود. مریم سرش را بلند کرد و به جادوگر نگریست. جادوگر لبخند زد. گفت: در واقع مریم من ماه واقعی را مطابق خواستهات به تو ندادم. من تو را گول زدم و تنها تصویری از خواستهات را به تو دادم. امروز هم تو تنها برای ساعاتی تصویری از آنچه در انتظارت بود را دیدی. اینکه به دست آوردن آن هدیهٔ گزاف چه بهای گزافی دارد. حالا به نظر تو واقعاً چه چیز در زندگیات مهمتر است، ماه... این هدیهٔ با ارزش... و یا اعضای خانوادهات؟ جادوگر خندید و به سمت پنجره رفت. همانطور که سوار جاروبرقی پرندهاش در میان شب گم میشد گفت: من میخواستم که تو این را بدانی، واقعاً با ارزشترین چیز در زندگی چیست؟
مریم به سمت پنجره دوید و با نگاهش مسیر جاروبرقی را تعقیب کرد. فریاد زد: دانستم م م... فهمیدم که چه میخواهی بگویی.
و بعد زنگ خانه یشان به صدا درآمد. مریم از اتاقش خارج شد. پدر و مادر و برادرش همانطور که با هم بحث میکردند در حال ورود بودند. از فحوای بحثشان مریم متوجه شد که گویا قرار بوده آن شب برای اولین بار بعد از سالها در جایی ملاقات کرده و هر سه با هم به خانه بیایند که در راه تصادف میکنند و تا آن موقع شب گرفتار میشوند اما خوشبختانه موضوع با خوبی و خوشی فیصله یافته. مریم به سمتشان دوید. با خوشحالی یکی یکیشان را در آغوش گرفت. آنها حیران به دختر کوچک خانه مینگریستند. در دل از خود میپرسیدند که یعنی چه شده و این دختر که در تمام این سالها همینقدر تنها بوده حالا به یکباره چرا بعد از مدت کوتاهی تنهایی از دیدن اعضای خانوادهاش انقدر خوشحال است!
و در این میان تنها مریم بود که واقعیت را میدانست. ■